شهیدان رضا و محمدباقر شیرخانی
شهید محمدباقر در سال 44 و شهید رضا سال 46 در محله سبو کوچک لواسان از پدر و مادری مؤمن و متعهد با نام اسماعیل و حبیبه شیرخانی به دنیا آمدند. یوسف فرزند ارشد خانواده و مجید برادر کوچک شهیدان خانوادۀ شیرخانی است.
خانوادۀ شیرخانی با چهار فرزند خود همواره در صحنه انقلاب بودند و در بسیج پایگاه سبو کوچک که به فرماندهی شهید روحالله شیرخانی ، اداره میشد، فعالیّت میکردند. زمان آغاز جنگ، حاج اسماعیل که کارمند شهرداری بود، در واحد ترابری جبهه مشغول به خدمت بود و حاجیه حبیبه در پشتیبانی جبهه کار میکرد و سه فرزندشان نیز در گردانهای لشگر 27 محمد رسولالله (ص) با دشمنان بعثی میجنگیدند. دو فرزندشان در سال 62 شهید شدند ولی یوسف تا آخر جنگ در جبهه ماند و از راویان خاطرات فراموش نشدنی جنگ شد.
پسران خانوادۀ شیرخانی، تحصیلات دورۀ ابتداییشان را در سبو کوچک و دورۀ راهنمائی را در مدرسۀ نارون گذراندند. ولی با شروع جنگ، درس را با تأخیر پیش بردند.
شهید محمدباقر در دو نوبت به جبهه اعزام شد. بار اول سال 61 به عنوان بسیجی در عمليات مسلم بنعقيل شركت كرد. بار دوم تابستان سال 62 وارد سپاه شد و برگۀ اعزام به منطقۀ كردستان را گرفت. سه ماه در آن منطقه خدمت کرد و بدون اينكه به مرخصي بيايد، برگۀ حضورش در منطقه را تمديد كرد تا بتواند در عملیّات والفجر 4 شرکت کند.
شهيد محمدباقر پائیز سال 62 که اکثر رزمندگان لواسان با تیپ عمار به فرماندهی شهید مهدی خندان در عملیّات والفجر ۴ شرکت کرده بودند، به هممحلیهایش پیوست و با گردان ميثم به پنجوین عراق رفت. ولی در مرحلۀ سوم عملیات، در روز 13 آبان پس از برجا گذاشتن رشادتهای فراوان، با گروهی از افراد گردانش گرفتار بعثیون عراقی شد.
فرماندهان، از جمله مهدی خندان و علی جزمانی، به شهادت رسیدنِ محمدباقر و رضا را به برادر بزرگشان يوسف كه در منطقه بود، اعلام کردند. ولی به جهت آتش سنگین دشمن، پیکر شهید محمدباقر با 14 نیرو از گردان میثم در خاک دشمن ماند.
شهید رضا، با گردان مقداد، در عملیّات والفجر 4 ، شرکت داشت. او نیز در 13 آبان به شهادت رسید. ولی واحد تعاون لشگر، 20 روز بعد پیکر مطهرش را پيدا كرده و به عقب برگرداندند.
هدف از اجرای این عملیّات، تسلط رزمندگان به شهر پنجوین عراق و قطع ارتباط نیروهای ضدّ انقلاب کومله و دمکرات، با دشمنان خارجی ایران بود.
در این عملیّات بسيار گسترده، كه 6 لشگر از سپاه و يك لشگر از ارتش شركت داشتند، عدۀ قابل توجهاي از فرماندهان شهيد شدند. از جمله دو فرمانده شجاع، مهدی خندان و قدرتالله يقينعلي از روستاي كوهستاني سبوي لواسان بودند که پس از پشتسر گذاشتن سه مرحله از عملیات و بهجا گذاشتن رشادتهای فراوان از خود، به شهادت رسیدند و همچنين سه نيروي پياده از رزمندگان لواسان در اين عمليّات به درجه شهادت نائل آمدند كه شهادت دو برادر شیرخانی از اين گروه اعزامي که از دو گردان متفاوت در دو منطقۀ عملیّاتی دور از هم بودند، در روز 13 آبان، روز دانش آموز و روز مبارزه با استكبار، قابل تأمل است.
لازم به ذكر است كه عدۀ قابل توجهاي از اين شهيدان به علت آتش سنگين دشمن پس از پيروزي رزمندگان اسلام در منطقۀ عمليّاتي پنجوين، مفقود ماندند.
پيكر مطهر شهيد محمدباقر نيز در این عملیّات، نه سال مفقود ماند.
بعد از باز گشت آزادگان به ایران مردم منطقۀ سیدصادق عراق، به اطلاع مسئولان ایرانی رساندند که شاهد زندهبگور شدن عدهای از پاسداران خمینی توسط سربازان عراقی بودهاند. گروه تجسس ایران به پنجوین رفته و پس از شناسایی، شهدا را به ایران منتقل کردند. به این ترتیب پیکر شهید محمدباقر و همرزمانش جزء اولین شهدای مفقود بودند که به کشور باز گشتند.
پیکر مطهر شهید محمدباقر در تاریخ 24/9/70 به ایران رجعت کرد و در جوار امامزاده فضلعلی (ع) کنار برادرش شهید رضا به خاک سپرده شد
برادر شهيد (يوسف)
جنگ... كلمهاي كه نوشتنش هم وحشتناك است چه برسد به اينكه وارد ميدان واقعياش هم بشوي! ميدانهاي مين، تانكهاي غولپيكر، سيمهاي خاردار...
از همان روزهاي نخست آغاز جنگ تحميلي عراق به كشور عزيزمان ايران، اهالي با غيرت لواسان هم مانند بسياري ديگر از همميهنانمان براي دفاع از سرزمين، شرف و عزّت خود، به ميدانهاي نبرد حق عليه باطل شتافتند و مشتاقانه به جبهه اعزام شدند. لذا بنده هم از اين قاعده مستثنا نبودم و توفيق رفتن به جبهه نصيبم گشت.
اولين آموزشها را در پادگان امام حسين (ع) فرا گرفتم و اولين عمليّاتي را كه توفيق حضور در آن را داشتم، عمليّات فتحالمبين بود. از اولين فرماندهان بنده آقايان، حسين قوجهاي و محمود شهبازي بودند و افتخار حضور و رزم را در كنار ايشان داشتم. همچنين مفتخر به آشنائي با سردار بيادعائي همچون جاويدالاثر حاج احمد متوسليان و شهيد گرانقدر حاج ابراهيم همت هستم.
دوران جنگ، درس بزرگي براي ما داشت. همبستگي و يكپارچگي مردم ايران بسيار دیدنی بود و البته ما گروهي از اهالي لواسان هم در جبهه حضور داشتيم كه با ديدن يكديگر در منطقۀ جنگي روحيّه ميگرفتيم.
خانوادۀ ما به جز برادر كوچكم مجيد، در جبهه بودند. پدر، مادر، و دو برادرم رضا و محمدباقر كه از من كوچكتر بودند، هر كدام به نوبۀ خود و به سهم خود در جبهه و يا پشت جبهه خدمت ميكردند كه خاطرات تلخ و شيريني از اين حضور براي ما مانده است.
همچنين خاطرات شيرين زيادي نيز از همرزمانمان در جبهه نبرد داريم، كه يادآورياش شور و شعف زيادي برايمان دارد. خاطرات پيروز شدن در عمليّاتها، سركوب نيروهاي دشمن با كمك يكرنگي و يكدلي رزمندگان...
و تلخترين لحظهها هم زماني بود كه خبر شهادت فرماندهان و دوستان خود را ميشنيديم. البته آنها مشتاقانه و با گفتن لبيك ياحسين، لبيك يافاطمه الزهرا، لبيك ياامامزمان، با غيرت و شجاعت تمام، به پيكار دشمنِ تا دندان مسلح كه از حمايت كامل آمريكا، انگليس و اسرائيل و شيوخ عرب برخوردار بود، ميشتافتند و با جان و خون خود از ميهن پاسداري ميكردند.
گاهي نيز در جبههها امداد غیبی میدیدیم. و یا ميشد نيرويي را حس كرد كه از ائمۀ اطهار(ع) بود. مواردي پيش ميآمد كه گوئي صاحبالزمان(عج)، خود، رزمندگان را هدايت ميكند. رزمندگان با احساس اين موضوع بود كه شبهاي قبل از عمليّات، شور و شعف خاصّي داشتند.
حنابندان بود. بچهها به دستشان حنا ميبستند و چنان شادي ميكردند كه انگار اصلاً جنگ نبود. شبهاي زيبائي بود. شب راز و نياز، نيايش و دعا، شب عشق بازی و محبّت با پروردگار بود.
در تمامي 8 سال دفاع مقدس، افرادي هم كه از لواسان عازم ميشدند، روزبهروز بيشتر ميشد و اهالی لواسان هم كه در جبهه نبودند، در پشت جبهه از هيچ كمكي دريغ نميكردند. ولي معدود كساني هم بودند كه از شرايط جنگ به نفع خود سود بردند و افرادي هم كه به جاي ماندن و دفاع از وطن خود، فرار كردند و به كشورهاي ديگر رفتند. منطقۀ لواسان هم مانند جايجاي ايران عزيزمان، شهيدان بسياري دارد. مردم روستاهای لواسان، اعم از افجه، سينك، هنزك، سبوكوچك، سبوبزرگ، نجاركلا، گلندوك، جائيج و ترك مزرعه به اين لالههاي پرپر خود ميبالند. اكثر شهیدان این منطقه در حسينۀ امامزاده فضلعلي در ناران و گلزار سبوها دفن شدهاند. اما متأسفانه گاهي بعضي از مسئولين و مردم، درجه و ارزش اين دلاور مردان بيادعا را فراموش ميكنند. خصوصاً مقام و ياد شهداي گمنامي كه مظلومانه شهيد و به خاك سپرده شدهاند.
مادر شهید
بعد از پیروزی انقلاب، دشمنان اسلام آرام ننشستند. با جنگ داخلی و خارجی خانوادهها را از خانه بیرون کشیدند. ما هم مثل خیلی از اهالی سبو کوچک به کمک مردم جنگزده رفتیم. یادم است در زمستان سال 61 ما که با گروه خانم ایران احیائی در ستاد پشتیبانی کار میکردیم، برای برپاکردن یک ایستگاه صلواتی به منطقۀ جنگی دزفول رفتیم.
ما در آنجا حلوا درست کردیم. مردها هم بساط چای راه انداختند.
در آن زمان فقط از روستای سبو، 35 نیرو به جنوب رفته بود. بچههای ما هم بودند. یک روز دوست خانم احیائی به من گفت: میخواهیم تو را جایی ببریم.
یکی از خانمها گفت: خوب بگو که میخواهی برای دیدن مَحرمهایش که در جبهه هستند ببری!
در آن عملیّات 8 مَحرم من شرکت داشتند. گفتم: صبر کنید! برای بچهها خرید کنم. من دست خالی پیش بچهها نمیروم! باید میوه یا خوراکی برایشان بخرم.
خانم احیائی گفت: معلوم نیست ما بتوانیم بچهها را پیدا کنیم! وقتی جای بچهها معلوم شد، هر چه خواستی بخر!
ما وقتی به دوکوهه رسیدیم، مرتضی شیرخانی و محمود کردی را دیدیم. از سلامتی بچهها خبر گرفتیم، محمود کردی گفت: همه خوب هستند فقط محسن کردی شهید شده است. قاسم خندان هم مجروح.
ما نتوانستیم در آنجا بچهها را ببینیم. برگشتیم دزفول. یکی از آقایان که در ایستگاه صلواتی کار میکرد، محمد حقگو بود. او به خط رفت و خبر آمدن پدرومادرها را به دزفول داد. وقتی موفق میشد کسی از هممحلیها را پیدا کند، به محل استقرار ما میآورد. من در آن سفر موفق شدم، خواهرزادهام شکرالله احیائی را ببینم. روز اول حجتالله شیرخانی آمد، با هم صحبت کردیم. یکی دو ساعت بعد هم رضا آمد. خیلی خاکآلود و خسته بود. محمد حقگو او را نشناخته بود. رضا با شنیدن صدایش از پشت میگوید: چاکر آقامحمد!
آقامحمد میپرسد: تو پسر کی هستی؟
رضا سه ساعت پیش ما نشست. به او گفتیم: حالا که فرصت داری، حمام برو!
قبول نکرد و گفت: اینجا مال ما نیست!
خوراکی و غذا هم نخورد. میگفت: سهم ما را تو خط میدهند.
روزی که خبر شهادت بچههایم را آوردند، در انتظامات ستاد نمازجمعه بودم. آن روز همۀ اقوام و مردم محلۀ سبو خبر داشتند دو پسرم در یک روز شهید شدهاند. ولی من و پدرش نمیدانستیم. البته من آمادگی شنیدن هر خبری را داشتم. چون راه رزمندهها و شهدا را به خاطر اینکه راه خدا هست، دوست داشتم. همسر و سه فرزندم در جبهه بودند. خودم هم در همه کاری شرکت میکردم؛ در بخش تدارکات و ستاد پشتیبانی، در رسیدگی به خانوادههای رزمنده و شهید، در راهپیماییها. خلاصه از اوایل انقلاب هم که خبر شهادت مردم شهرها را میشنیدم، میدانستم راهی که خانوادۀ ما انتخاب کرده است، پرخطر است ولی هیچوقت ترسی به دلم راه نمیدادم. البته نمیدانستم تحمل از دست دادن اولاد اینقدر سخت باشد. به زبان گفتنش آسان است. ولی هنوز هم بعد از سی سال، ماه آبان که میرسد، دلم میخواهد یکجوری به بچههای شهیدم وصل شوم. بهترین راه آرام شدنم را در این میبینم که به یادشان کار خیری انجام دهم. سالها پیش که از پا نیفتاده بودم، خودم هر سالگرد به جای خرجی دادن و بریز و بپاش، کارهای خیر و به قول قرآن، کارهای صالح که زیرینای ساخت جامعه و عاقبت به خیری در دنیا و آخرت است، انجام میدادم. الان هم شکر خدا، همسر و دو پسرم در این راه همراهیام میکنند. به این امید که انشاءالله خدا قبول کند.
رضا بچه زرنگ، شاد، با ایمان و صاحب روحیّهای قوی بود. از سن پانزده سالگی به جبهه آمد. اولین بار در پدافند خط مقدم جبهه سومار سه ماه خدمت کرد. بار دوم وارد لشگر ۲۷ رسول الله شد و در قسمت پدافند هوائی، سه ماه فعالیّت کرد. بار سوم وارد گردان مقداد با فرماندهی شهید علی جزمانی شد.
گردانهای لشگر در آن زمان در دوکوهه مستقر بودند.
رضا در ایّام آموزش، با بچهها والیبال بازی میکرد. رضا در این ورزش با مهارت و شاد بازی میکرد. رزمندهها از حرکات فنّی رضا، خیلی لذت میبردند و دوست داشتند، به مدت طولانی در محوطه بمانند و بازی او را تماشا کنند.
نوبت چهارم عزیمت رضا، مصادف شد با شهادت محسن کردی. رضا و محسن و نصرالله رحیمی خیلی با هم صمیمی بودند. رضا وقتی خبر شهادت محسن را شنید، گفت: زنده ماندن دیگر فایدهای ندارد!
رضا بعد از شهادت محسن به مدت نه ماه زندگی بدون دوستش را تحمل کرد. او با بچههای سبو در عملیات والفجر ۴ شرکت کرد. گردانهای شرکت کننده، به مدت دو ماه، در منطقه قلاجه مستقر بودند و آموزش میدیدند. دو برادرم با عیسی احیائی و نصرالله، روزهای تعطیل برای دیدن من به پادگان اللهاکبر که قرارگاه نجف بود میآمدند. من در بخش تسلیحات قرارگاه خدمت میکردم. من از دیدن چهرههای شاد و نورانی آنها خیلی خوشحال میشدم و روحیّه میگرفتم. دوستانم هم میگفتند: این بچهها بوی شهادت میدهند.
در منطقه قلاجه، آنها اغلب روزه میگرفتند و سهمیۀ غذاشان را به افراد فقیر روستایی که پایین تپه بود، میدادند.
زمان آغاز عملیّات، گردانها به سمت پنجوین عراق حرکت کردند. هدف حمله فتح دو قله ۱۹۰۰ و ۱۹۰۴ بود. بعثیها از این دو قله به منطقه تسلط داشتند. ایران قصد داشت، با تصرف آن دو قله، به شهر پنجوین عراق دسترسی پیدا کند.
گردانهای زیادی از چندین لشگر، از چهار محور، حمله را آغاز کردند.
شب قبل از عملیّات، در درۀ شیلر، من هشت ساعت با رضا و قدرتالله یقینعلی بودم. در آن چند ساعت، صحبتهای ما پیرامون ایمان قوی و روحیّه داشتن رزمندهها و ضعف ایمان دشمن بود. بچهها در آن شب از شهادت صحبت میکردند.
صحبتهای آن شب بچهها، برای من فراموش نشدنی است. در آن شب من باورم نمیشد که اینها آخرین حرفهایشان را دارند برای من میزنند.
با شروع عملیّات، هر کس به محور خود رفت و مشغول مأموریت خود شد.
در دومین روز از مرحله سوم عملیّات خبر آوردند، رضا از ناحیۀ گلو تیر مستقیم خورده و از ناحیه سر نیز به او ترکش اصابت کرده و در جا شهید شده. من در ناباوری و گیجی بودم که خبر ناپدید شدن محمدباقر با همرزمانش را هم دادند. من خیلی ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم. بیشتر نگران پدر و مادرم بودم. نمیدانستم، چطور خبر شهادت دو پسر عزیزشان را به آنها برسانم. اگر پیکرهایشان بود، وضع بهتر بود. ولی بخش تعاون و امداد به دلیل آتش سنگین دشمن نتوانسته بودند، شهدا را به عقب برگردانند. من مجبور شدم به تهران بیایم تا از وضعیت روحی پدر و مادرم مطلع شوم، بعد به منطقۀ عملیّاتی والفجر 4 بروم و پیکر برادرانم را پیدا کنم.
وقتی به محله و خانه رسیدم، متوجه شدم، سپاه و بسیج مسجد، هنوز به پدر و مادرم خبر ندادهاند. خوشحال شدم چون میدانستم وقتی پیکر شهید بیاید، با خودش صبر میآورد.
اقوام و اهالی محل هم حواسشان بود، مقابل پدر و مادرم عکسالعملی از خود بروز ندهند تا پیکر شهیدان به تهران بیاید، بعد برای عرض تسلیت و ابراز همدردی به خانۀ ما بیایند. از طرفی پدر و مادرم به خاطر بیخبر بودن از دو پسرشان، به منزل رزمندهها از جمله منزل فرمانده تیپ عمار، شهید مهدی خندان میرفتند تا خبرهای تازه را کسب کنند. من هم سعی میکردم آنها را از رفتن به سپاه و بسیج بازدارم. تا اینکه نامهرسان از رضا نامهای به در خانهمان رساند. مادرم خوشحال از رسیدن نامه میخواست آن را بخواند. مادرم آن زمان کلاس نهضت سوادآموزی میرفت و میتوانست نامه بخواند.
من زود نامه را از مادرم گرفتم. میدانستم نامه مربوط به قبل از شهادت برادرانم است. دستخط رضا را روی پاکت نامه دیدم. تاریخش را نگاه کردم. نامه در 27 مهر ماه نوشته شده بود. نامه را برای مادرم خواندم. مادرم که یک ماه از رضا بیخبر بود و خیلی هم تیز بود، پرسید: یوسفجان! ببین تاریخش کی هست؟
من که دستپاچه شده بودم گفتم: تاریخش 17 آبان است.
من سریع نامه را از خانه خارج کردم تا پدرم آن را نبیند. ولی وقتی به خانه برگشتم، پدرم با ناراحتی سراغ نامه را گرفت. من نامه را دادم و با بغض بیرون آمدم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند نامه قبل از شروع عملیّات نوشته شده، سکوت معناداری کردند. سکوتی که پر از دلشوره و فکر و خیال بود.
من برای خبر گرفتن از برادرانم به غرب رفتم. وقتی برگشتم، دیدم پیکر رضا زودتر از من به تهران رسیده است. من نتوانستم در تشییع و دفن برادری که به دنبالش رفته بودم، شرکت کنم. حاج عزیزالله برادر بزرگ شهید یقینعلی نیز برای برگرداندن پیکر برادرشان، به جبهه رفته بود. ولی موفق به یافتن ایشان نشده بود. گروه تعاون لشگر، پیکر رضا را از خط دشمن عقب آورده بود. در همان ایّام حاجی پیکر رضا را شناسائی میکند و به تهران میآورد.
مادر شهید
به من شیرزن میگفتند؛ چون طاقتم زیاد بود و خبرهای ناراحت کننده را راحت میگفتم و خیلی اهل گریه و زاری نبودم. ولی در ایّامی که از بچهها خبر نداشتم، دلشورۀ بدی وجودم را گرفته بود. طوری که به خانۀ دو دوستم که معلم روستا بودند و خودم آنها را در مدرسه مستقر کرده بودم، رفتم و شروع کردم به درددل کردن. گفتم: نمیدانم چرا حالم خوب نیست! دلم میخواهد فریاد بزنم و گریه کنم.
دوستانم که یکی از آنها خانم حسینی، مسئول بسیج خواهران است، دلداریام داد و گفت: انشاءالله که خیر است و ناراحت نباش!
حالا همه میدانستند چرا حالم خراب است ولی حرفی نمیزدند. همه منتظر بودند، خبر قطعی به مسجد و بسیج برسد.
در پایگاه ستاد پشتیبانی لواسان، مادر شهید غلامحسین افشرده و خانم محمودی با خانم ایران احیایی بودند و کار تدارکات پشت جبهه را برنامه ریزی میکردند. خانم محمودی از من پرسید: نامهای از بچهها رسیده؟
گفتم: رسیده.
گفت: تاریخش کی بوده؟
من به گفتۀ پسرم جواب دادم: 17آبان.
آنها میدانستند من اشتباه میکنم ولی حرفی نزدند. بعد که فهمیدم تاریخ نامه مربوط به مهر ماه است، در غم بزرگی فرو رفتم. در ظاهر حرفی نمیزدم. حتی در جواب صحبت پسرم که میگفت، شایعاتی تو محل پخش شده. گفتم: از این شایعات به پدرت چیزی نگو!
من و همسرم رفتار جالبی داشتیم. شوهرم مراقب بود کسی مرا با خبر نکند. من هم همینطور. در حالی که از رفتارها و سکوت اطرافیان مشکوک شده بودیم. ولی خود من دلم نمیخواست قبول کنم و حتی دلم نمیخواست کسی خبر ناگواری از پسرانم را به شوهرم برساند.
پیکر رضا را آوردند. آمادۀ تشییع کردند ولی هنوز من خبر نداشتم. کسی هم جرأت نمیکرد خبر را بدهد. از طرفی یوسف رفته بود جبهه از دو برادرش خبر قطعی بگیرد و برگردد. او هم نیامده بود. تا اینکه یکی از همشهریها به نام عبدالله خدابنده به من گفت: از رضا عکسی داری؟
من بدون اینکه شکی کنم عکس را بردم به او دادم. در یک لحظه به خود آمدم. فکر کردم عکس را برای چی میخواهند. فهمیدم خبری شده. با بغض گفتم: من آدم قویای هستم. طاقت دارم. بگو رضا چی شده؟
آقاعبدالله با سؤال من سرش را پایین انداخت و به پهنای صورت اشک ریخت. من فهمیدم. دیگر رضایم را نمیبینم. توی دلم غوغایی شد. ولی میدانستم بچههایم دوست ندارند من مقابل دوست و دشمن گریه کنم.
من در آن لحظات از گریه و فریاد کردن خودداری میکردم ولی تمام بغضم را با این جمله خالی میکردم : ای خدا! من دیگر بسیج یومیۀ جبهه ندارم حالا چی کار کنم...
در بین سه پسر و شوهرم که از زمان شروع جنگ به جبهه میرفتند، رضا دو سال پیدرپی در جبهه ماند. وقتی مرخصی سه ماههاش تمام میشد، فقط سه روز به تهران میآمد و زود به جبهه برمیگشت. به همین دلیل من رضا را بسیج یومیه یعنی هر روزه میدانستم و در زمان مرثیه خواندن میگفتم: من دیگر بسیج یومیه ندارم که به جبهه بفرستم.
رضا روحیّۀ شهادت طلبی داشت. یک روز مرا به بهشت زهرا برد. وقتی به قطعۀ شهدا رسیدیم، گفت: یک روزی چادرت را به کمرت میبندی و دنبال من همینطور میدوی.
من ناراحت شدم. ولی به دلم افتاد و گفتم: میدانم شهید میشوی! ولی ما را هم شفاعت کن.
در جوابم گفت: باشد! فقط روزی که مرا آوردند، یادآوری کن!
رضا را 20 روز بعد از شهادتش آوردند. ما در مسجد مشغول مراسم ختم برای رضا بودیم. همه میدانستند محمدباقر هم در 13 آبان شهید شده است. ولی به من نمیگفتند. من در مسجد از میان صحبتهای فرماندهان متوجه شدم که از شهادت محمدباقر هم صحبت میکنند. خیلی منقلب شدم ولی چون تصمیم داشتم در مقابل دوست و دشمن خوددار باشم، بیتابی نکردم.
نامه دوست رزمنده
بسم الرحمن الرحیم
سلام! امیدوارم که حالتان خوب باشد و در پناه حق تعالی زنده و سلامت باشید من یکی از دوستان صمیمی محمدباقر هستم. من خیلی او را دوست داشتم. من الآن در جبهه هستم. تازه دیروز خبر گمنام[ی] دوستم محمد را شنیدم. خیلی از این خبر متأسف هستم و به شما تسلیت میگویم. یکی از خاطرات خودم که با محمد بودم را برایتان مینویسم: یک روز صبح ساعت تقریباً 7 بود که یک دسته از بعثیان کافر ما را محاصره کرند. ما 20 نفر بودیم. از این تعداد فقط من و محمد زنده مانده بودیم و بقیّه شهید شدند. از آن روز به بعد، من محمد را ندیدم و خیلی دلم برایش تنگ شد. به شما تسلیت عرض میکنم و ببخشید که شما را ناراحت کردم. خداحافظ عباس شریفی
به خانوادههای شهدا احترام بگذارید زیرا آنان چشم و چراغ این ملتند! (امام خمینی)
وصیّتنامه شهید محمدباقر
«... پدر و مادر و برادران عزیزم! این چند کلمهای که میگویم وصیتنامه من حقیر است میخواهم به شما بگویم، من راه خود را انتخاب کردهام و از شما میخواهم که برای من هیچ نگرانی نداشته باشید چون هدفم برای اسلام عزیز است. میخواهم با خون خود درخت اسلام را آبیاری کنم. چون ماندن در این دنیا فایدهای ندارد! حسین (علیهالسلام) و یارانش در صحرای کربلا فدای اسلام عزیز شدهاند. چرا خداوند به ما فکر و اندیشه داده است؟ کمی بخود آئیم و آئین اسلام را پیاده کنیم و در راه اسلام شهید شویم. پدر و مادر و برادران عزیزم و تو که این وصیتنامه را میخوانی؛ از شما میخواهم که در برابر دشمنان خارجی و داخلی طبق آیه(اشداء علی الکفار) برخورد قاطع داشته باشید و در خط امام حرکت کنید که خط حسین(ع) است. دوستان و خویشان! زمان، زمان امتحان است از فرصت استفاده نمائید! بیائید به جبهه ببینید چه شور و حالی دارد! کمکهای امدادی خداوند را ببینید و شکر بهجای آورید. خدایا! این قطره خون ناچیز و جان ناقابل مرا برای گسترش اسلام در [به] حضور بپذیر و اگر جان من آن ارزش را دارد که برای اسلام فدا شود، صدها بار به ما جان بده تا مبارزه بکنیم و شهید بشویم.
[دلیل] آمدنم به جبهه این نیست که با کسی دشمنی کنم. هدفم این است: یاری کردن[دادن] به دین اسلام و ادامه دهنده[دادن] راه حسین (ع) و شهیدان و جهاد در راه خدا است. پدرجان و مادر عزیز و برادران مهربانم! امیدوارم که شما از من راضی باشید. بعد از شهادتم گریه و زاری نکنید! وکیل [و] وصی من حقیر، پدر و مادرم باشند. من را در کنار گلگون کفنان انقلاب اسلامی ایران و با شعارهای پیدرپی اللهاکبر به خاک بسپارید! همۀ شما را به خدای تبارک و تعالی میسپارم. انا لله وانا الیه راجعون
محمدباقر شیرخانی 5/ 2/ 1362
وصیّتنامه شهید رضا
بسمالله الرحمن الرحیم ... زمان میگذرد [و] به لحظه شهادتم نزدیک میشوم. در لحظات آخر عمرم، درددلی با خانواده و امت حزبالله دارم. امت حزبالله! قدر این نائب مهدی(عج) را بدانید و دعا به جانش را فراموش نکنید. پیکرم را با ندای پیدرپی اللهاکبر و شعارهای دیگر در بهشتزهرا بهخاک بسپارید. مادرم! اگر شهید شدم برایم گریه بکن و پدرم! برایم گریه بکن. میدانم که نمیتوانید جلوی گریه خود را بگیرید و میدانم که تو پدر عزیزم! زحمت کشیدی و مرا از راه [کسب روزی] حلال بزرگ کردی. پدرم و مادرم! شما مرا در برابر خدا سرفراز نمودید. پدرم! تو چون ابراهیم هستی که فرزندش را برای خداوند به قربانگاه فرستاد. مادرم! درود بر تو که بر احساس مادرانهات چیره شدی و فرزندت را روانۀ جنگ حق علیه باطل کردی و مرا هدیه به پیشگاه رهبر کردی و من به وجود تو افتخار میورزم که مادری از سلالۀ فاطمه زهرا هستی!
برادرانم در صورت شهادتم راه مرا ادامه دهید. ولی مبادا به نیّت انتقام خون من وارد جبهه شوید. برادرانم راه خداوند بهترین و پاکترین راههاست و راه خدا، راه امام است. کوشنده در این راه باشید وکیل [و] وصی من حاج روحالله شیرخانی و مادرم حبیبه شیرخانی [هستند.] و 6 روز روزه برایم قضا بگیرید. تمام شما را به خدای متعال میسپارم. رضا شیرخانی .... دعای [به] امام را فراموش نکنید «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» 3 بار والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته 6/1/62
تاریخ 16/7/1362 سلام علیکم وقت تنگ است و رزمندگان برای نبرد آماده میشوند. این بندۀ حقیر هم با آنان هستم. قسمتی از وصیّتنامه قبلی را که دست شما است، تغییر میدهم و 18 روز روزه به شش روز قبلی اضافه کنید و محل دفنم را به حسینه ناران تغییر میدهم. انشاءالله که موجب جوش آمدن خون امت حزبالله خصوصاً جوانان باشد. البته خون حسین در رگ آنان بهجوش آید تا ادامه دهندۀ راه حسین باشند.
توجه: محل دفن لازم نیست حتماً حسینه ناران باشد! اگر جای دیگر هم باشد اشکال ندارد. حتماً روی ناران تکیه نمیکنم.
پژوهش وتدوین: نادره عزیزی نیک