• time : 00:00
  • Date : Tue May 02, 2023
  • item visited : 420
شهدای لواسان
شهید حسن جشنی طهرانی

شهید حسن جشنی طهرانی

شهید حسن در هشتم آبان سال۱۳۵۱ در محلّۀ جماران در خانواده‏ای مذهبی دیده به جهان گشود. او فرزند ارشد خانواده و الگوی سه برادر و یک خواهر بعد از خود شد.

شهید حسن، تحصیلات پنج سال دورۀ ابتدای‌اش را در در دبستان حبیب ‌ابن‌ مظاهر و دورۀ راهنمایی را در مدرسۀ امام جماران گذراند. ولی از کلاس پنجم ابتدایی عزم رفتن به جبهه داشت. اطرافیانش به خواستهاش لبخند می­زدند ولی او برای رفتن بی‌تابی می‌کرد. پدرش حسن را همراه دوستش،‏ محمدرضا تیموری که یک سال از او بزرگ‌تر بود به جبهه فرستاد. آن‌ها در لشگر 27 رسول‌الله (ص) در بخش تبلیغات به کار مشغول شدند.

شهید حسن در کنار درس خواندن،‏ از زمستان سال 63 تا تابستان 67 در گردان مالک با گروهان شهید بهشتی در 4 عملیات شرکت کرد. ۱- عملیّات پایگاه جهنمی یا غدیر به استعداد یک گروهان در شاخ شمیران ۲- عملیّات بیت المقدس ۴ پدافندی در پشت سردربندیخان ۳- عملیّات بیت‌المقدس ۷ در شلمچه و محور کانال ماهی که منجر به مجروح شدن او از ناحیه پا شد. ۴- عملیّات سرنوشت (غدیر) در محور پاسگاه زید.

شهید حسن در آخرین روزهای جنگ در حالی که هنوز آثار مجروحیّت در ران پای چپش وجود داشت،‏ مجدّد به جبهه رفت و در تاریخ 67/05/10 در عملیّات غدیر(سرنوشت) با خمپارۀ دشمن به شهادت رسید. مزار شهید حسن را در امام‌زاده علی‌اکبر (ع) چیذر زیارت کنید. خانوادۀ جشنی پس از جنگ به لواسان نقل مکان کردند.

مادرشهید

همسرم کارمند صنایع دفاع بود. ايشان در زمان خفقان حكومت پهلوی به فعالیّت‌های فرهنگی و سیاسی مشغول بود. او با شناخت نظام استبدادي پهلوي از وزارت صنايع دفاع بيرون آمد و هزینۀ زندگی‌مان را از طریق شغل آزاد به دست ­آورد.

 با شروع انقلاب، همسرم من و بچه‌‍‏ها را به تظاهرات می­برد. پس از پیروزی هم وارد کمیتۀ انقلاب شد تا تمام وقت در اختیار انقلاب باشد. با این اوصاف معلوم است وقتی ما شنیدیم قرار است رهبر انقلاب از قم به تهران بیایند و در جماران ساكن شوند،‏ چقدر خوشحال شدیم. قرار بود امام همسایۀ ما جمارانی‌ها شوند. منزل ما مكان فعلي درمانگاه بیمارستان بقیه‌الله جماران بود. پزشکان امام تصمیم گرفتند یک بخش با تجهیزات مربوط به بخش قلب به این بیماستان اضافه کنند تا امام که عارضۀ قلبی داشتند،‏ برای معالجه از محل خارج نشوند. مسئولانِ بیمارستان از ما خواستند خانه‌مان را به آن‌ها بفروشیم. البته گفتند: «اگر امام متوجه این کار شوند،‏ اجازه نخواهند داد!»

خانه‏‌های در میدان جماران خريداري شد و خانۀ ما در اختیار بیمارستان قرار گرفت.

حضور حضرت امام (ره) برکات زیادی برای ما داشت. از جمله در همان ايّام بود از ما پرسیدند: «خانمی را می­شناسید كه به کار تزریقات آشنا باشد؟»

 من اعلام آمادگی کردم و به اين طريق توفيق پيدا كردم به عنوان آمپول‌زنِ خانوادۀ امام به منزل‌شان رفت و آمد کنم.

آموزش تزریقات و کارهای مربوط به کمک‌های اولیه را خدابیامرز شهید حسین غیاثی در قبل از انقلاب به ما آموخته بود و گفته بود: «‏ در وضعیّت انقلاب کشور و مجروح شدن مردم،‏ خانم‌ها باید این کارها را آموزش ببیند،‏ یک روزی به دردشان می­خورد.»

من وقتی به منزل امام می­رفتم،‏ دوست داشتم یک بار هم بچه‏هایم را برای دیدار با امام ببرم. وقتی تقاضایم را مطرح کردم،‏ امام موافقت کردند. امام با مهربانی 3 پسر کوچکم را مورد محبّت قرار دادند. حسن در آن زمان 10 ساله بود. این ملاقات اثر زیادی در رشد شخصیّتی حسن به وجود آورد. من در آن زمان احساس می­کردم حسن بزرگ‌تر از بچه‏های هم‌سنّ و سالش حرف می­زند و عمل می­کند.

حسن از همان 10 سالگی در پایگاه بسیج ابرار مسجد مهدی جوزستان شروع به فعالیّت کرد و در سن 12 سالگی در حالی که در کلاس پنجم ابتدایی درس می­خواند،‏ به فکر رفتن به جبهه افتاد. دغدغۀ رفتن به جبهه تمام ذهنش را مشغول به خود کرد به‌طوری که مخالفت‌های بزرگ‌ترها هم نتوانست او را از رفتن بازدارد.

پدر شهید

حسن برای اولین بار با دوستش محمدرضا تیموری،‏ در سن 12 سالگی از طریق بسیج به جبهه رفتند. بعد از 20 روز حاج‌آقا تیموری برای برگرداندن آن‌ها به دزفول رفت. آن دو در بخش تبلیغات مشغول به کار بودند. حاج‌آقا که می­دانست نمی­تواند آن‌ها را با زبان ساده یا تهدید برگرداند،‏ به اسم گردش در شهر اهواز،‏ آن‌ها را از پادگان خارج می‌کند و بعد از مدّتی گردش با همان ماشین به تهران می­رساند.

حالِ آن روز حسن هیچ‌وقت از ذهنم خارج نمی­شود! بعدازظهر یکی از روزهای زمستان سال 63 بود. ما زیر کرسی بودیم. حسن با ناراحتی به اتاق آمد و گفت: «آقای تیموری ما را گول زد و به شهر برگرداند. ولی آقای تیموری نمی­داند که آدم با رفتن به جبهه زنده می­شود،‏ به شهر که می­آید،‏ می‌میرد.»

سردار رحیمی

از فرمانده ارشد خود تقاضای یک نیرو کرده بودم. ایشان حسن را برایم فرستاد. وقتی چشمم به چهرۀ خندان و کودکانۀ حسن افتاد،‏ گفتم: «ما تقاضای نیرو می­کنیم برای ما بچه می­فرستند.»

ولی در مدّت زمان کوتاهی من کارهایی از این بچه دیدم که گفتم: «برای درک این بچه،‏ کلاه عقل از سر انسان می­افتد!»

نمونهاش زمانی بود که با آن قدّ و قوارۀ ریزه،‏ دو نظامی عراقی را با اسلحه خودشان اسیر گرفته بود که فیلمش هم موجود است.

پدر شهید

بعد از قبول قطعنامۀ 598 شورای امنیت سازمان ملل از سوی ایران،‏ دشمنان، طرح حملۀ مجدّد به سرتاسر مرزهای ما را به اجرا درآوردند. از یک سو منافقین با حمایت غرب و ده‌ها هواپیمای عراقی به اسلام‌آباد حمله کردند. از سوی دیگر نیروی زمینی ارتش عراق، وارد مرزهای غرب و جنوب شد.

مردم ایران در آن ایّام به‌طور خودجوش به جبه‌ها هجوم بردند، تا اجازه ندهند یک وجب از خاک ایران به دست دشمن بیفتد. من هم از طريق كميته انقلاب اسلامي اعزام شدم. در آن زمان حسن از ناحیه ران پا مجروح شده بود و هنوز زخمش بهبود نیافته بود. با شنیدن خبر حملۀ مجدّد عراق و منافقین آماده اعزام شد. وقتی به او گفته شد،‏ تو مجروح هستی،‏ نمی­توانی کاری کنی،‏ گفت: «در بخش تدارکات و آشپزخانه خدمت می­کنم.»

وقتی گردان مالک از لشگر 27 محمد رسول‌الله (ص) وارد عملیّات شده بود. حسن در تدارکات کار می­کرد. بچه‏‌های گردان وارد عملیّات شده بودند و بعد از بیرون کردن دشمن در خط مرزی پاسگاه زید، مشغول پدافند بودند. در آن زمان فاصلۀ ما از گردان مالک چند کیلومتر بود.

روز دهم مرداد بود که دوستانم حاج‌آقا امینی و حاج‌آقا پورابتحاج (پدرشهيد از اهالی دارآباد که معلم بود و در جبهه خدمت مي‌كرد.) برای من خبر آوردند،‏ باید برگردیم تهران.

من همان لحظه متوجه شدم خبر شهادت حسن را می­خواهند به من بدهند. گفتم: «من می‌دانم خبر شهادت حسن را برایم آورده‌اید.»

دوستان انکار می­کردند و می­گفتند،‏ حسن مجروح شده است.

ولی من با اطمینان به آن‌ها می­گفتم که حسن شهید شده است. ما به تهران آمدیم. دو روز بعد پیکر مطهر حسن را برای تشییع به تهران آوردند.

سردار راسخ

روزهای پس از پذیرش قطع‌نامۀ 598 ما خیلی شهید دادیم، که اغلب پلاک هم نداشتند. در آن روزها، کمک­های دشمنان انقلاب اسلامی به عراق، افزایش پیدا کرده بود و عراق با چراغ سبز آمریکا و دوستان غربی-عربی­اش همانند اولین روزهای جنگ، از مرزها گذشت و وارد خاک ایران شد. در مقابل،‏ مردم ما خون‌شان به جوش آمده بود و برای دفاع به سمت مرزها می­آمدند. حجم اعزام نیروهای داوطلب به‌قدری زیاد بود که ما فرصت سازماندهی دقیق نیروها را پیدا نمی­کردیم. در این اوضاعِ سخت، حضور مجروح‌ها و جانبازها هم دل ما را به درد می­آورد. هرچه اصرار می­کردیم که جلو نیایند، آنها به اسم تدارکات وارد گردان‌ها می­شدند. شهید حسن جشنی هم جز کسانی بود که برای معالجۀ زخم پایش با تجویز دکتر باید 10 روز دیگر در بستر استراحت می­کرد. ولی با کمک پدرش و یکی از مسئولان گردان به جبهه آمده بود. وقتی با خواهش و التماس وارد عملیّات شد، گفت،‏ در تدارکات کار خواهد کرد.

ما در عملیّات سرنوشت (غدیر) پیشرفت خوبی داشتیم. روز هفتم مرداد موفق شده بودیم،‏ دشمن را از مرز بیرون کنیم. ولی در آن روز،‏ دشمن پاتک سنگینی زد و نیروهای ما را زیر آتش شدید قرار داد. من وقتی داشتم،‏ بچه‏ها را از زیر آتش دور می‌کردم،‏ چشمم به حسن افتاد. گفتم: «حسن تو اینجا چه کار می‌کنی؟»

خندید و گفت: «حاجی! مگر من می­توانم در تدارکات دوام بیاورم.»

شهید حسن در آن روز با ماشین غذا آمده بود و پشت دیگ‌های غذا پنهان شده بود، تا کسی از وانت پیاد‏ه‏اش نکند. بعد از چند ساعت درگیری،‏ آتش دشمن شدیدتر شد. من یک سنگر اجتماعی پیدا کردم و دستۀ سی نفره‏ام را داخل سنگر بردم. داخل سنگر جا نبود. من داشتم به بچه‏ها می­گفتم که سریع داخل بیایند و کسی کنار دهانۀ سنگر نماند. در وسط سنگر نگران نیروها بودم. در لحظه‏ای که به دهانۀ سنگر نگاه می­کردم تا مطمئن شوم همه داخل آمده‏اند. چشمم به حسن افتاد. فریاد زدم: «حسن سریع بیا داخل سنگر!»

حسن لبخندی زد. بعد از دیدن همان لبخند،‏ صدای انفجار و شکسته شدن تراورس‌های دهانۀ سنگر و گرد و خاک و دود و باروت،‏ دنیا را برای من و بچه‏های داخل سنگر،‏ سیاه کرد. بچه‏‌ها با وحشت از سنگر خارج می­شدند. وقتی همه خارج شدند و گرد و خاک خوابید. دیدم پیکر خون‌آلود و متلاشی شدۀ حسن،‏ جلوی دهانۀ سنگر افتاده.

از یک طرف ترکش‌های خمپاره،‏ از یک طرف هم تکه‌‏های تیز تراورس به او اصابت کرده بود. طوری که تیزی تراشه‏‌های چوب تراورس،‏ گردنش را تا چند سانت بریده بود و خون از گردنش بیرون می­زد. از سوی دیگر بچه‏های وحشت زدۀ داخل سنگر،‏ در میان سیاهی دود و گرد و غبار، ناخواسته از روی پیکر هم‌ر‌‌زمشان که جلوی سنگر افتاده بود،‏ رد می‌شدند و ...

پدر شهید

من یک ماه قبل از شهادت حسن و یا دقیق­تر بگویم،‏ قبل از مجروحیتش در عملیّات بیت‌المقدّس ۷ (فاصله مجروحیّت و شهادت کم بود.)، در مراسم عزاداری امام‌ حسین (ع)، حسن را خیلی منقلب دیدم. حسن در آن روزها گریه‏‌ها و خلوت­هایش زیاد شده بود. گریه‏‌ها و الهی العفو گفتن­ها و یاحسین،‏ یاحسین گفتنش با سوز و گداز بود. چند شب قبل­تر هم وقتی وارد خانه شده بودم،‏ مادرش جلو آمد و مرا به سکوت وادار کرد و گفت: «حسن در حال مناجات است. نجوایش را گوش کن!»

حسن با گریه یاحسین می­گفت. من و مادرش فهمیدیم حسن برای ما نمی­ماند. آسمانی شده. در يكي از همين روزها، به او گفتم: «حسن! من می­دانم تو رفتنی هستی! ما را در روز محشر از یاد نبر و شفاعت‌مان کن!»

من از او خواستم شعري برايم بخواند. او این دو بیت را خواند:

یا رب به من و روی سیاهم نظری    کز نیک نمانده در وجودم اثری

گویند  ببخشی تو گنه‌كاران را        یا رب نبود ز من گنه‌کارتری

این حسِّ مرا دوستان دیگری هم نقل می­کنند. حسن در روزهای آخر عمر کوتاهش، چنان منقلب بود که اکثر اطرافیان می­گفتند،‏ حسن آسمانی شده است. تا جایی که حاج‌آقا شاه­حسینی که پدر چهار شهید است با دیدن نماز و قنوت طولانی حسن در ساعتی که هنوز مردم به مسجد نیامده بودند،‏ به امام جماعت مسجد می­گوید: حاج‌آقا دعاگو! اگر می­خواهی یک شهید زنده را ببینی،‏ برو همین الآن حسن جشنی را ببین و بوسش کن و شفاعت بگیر!

وصیت‌نامه شهید حسن

«...پدرم و مادرم! اول حرف من این است که در خط امام باشید و تا آن‌جایی که می‌توانید در این راه تلاش و کوشش کنید. که خداوند تبارک و تعالی در عوض این تلاش و زحمات،‏ مقامی بسیار والا و گران عطا می‌کند.

پدر عزیزم و مادر مهربانم! اگر پولی به عنوان  حقوق دادند و اگر پولی در بانک دارم  و نیز از وسائل شخصی من اگر چیزی هست که بتوان آن را فروخت،‏ بفروشید و همه آن‌ها را برای جبهه و اسلام خرج کنید. پدرجان!  برای من 5 ماه نماز شکسته و 7 ماه نماز درست و 1 ماه روزه بگیرید.

پدر مهربانم! پیامی داشتم که شما باید در هیئت فاطمه (س) اعلام کنید و آن این است: بگویید، آقاحسین (ع) الان تنها است و یار می­خواهد. او ندای (هل من ناصر ینصرنی) را سر داده و لبیک‌گو می‌خواهد. بگویید که مگر شما در عزاداری نمی‌گویید (لبیک بر خمینی،‏ لبیک بر حسین است) پس حرکت کنید که حسین فاطمه (س) تنهاست و جبهه‌هایش یار ویاور ندارد! بشتابید که از غافلۀ عشق جا نمانیم.

خوب مادرم! چند جمله‌ای هم با شما صحبت داشتم. گویا هنگامی که می‌خواستم بروم کمی دل‌نگران و ناراحت بودید. ان‌شاءالله که از من راضی شده باشی و حال، زینب‌وار از حسین زمان، یعنی امام خمینی (مدظله) دفاع کنی! مادرم! سخنی هم از زبان خود و هم‌رزمان خود با شما و خواهران بسیجی داشتم که باید شما پیام‌مان را به ایشان برسانید و آن این است که از جان و دل از شما و زحمات شما تشکر می‌کنیم و از این‌همه تلاش قدردانی می‌نمائیم. ای خواهران زحمتکش! نصیحت از این برادر کوچک بشنوید و آن این است که زیاد کار و تلاش کنید و همه این کار و تلاش‌تان برای رضای حق تعالی باشد تا به فیض اکمل نائل آئید.

مادر جهادگرم! به نزد امام رفتید،‏ سلام ما را به ایشان برسانید و بگوئید که همان‌گونه که خود گفتید، ما تا آخرین لحظه تا آخرین منزل،‏ تا آخرین قطره خون و تا آخرین نفس،‏ سنگر اسلام را ترک نخواهیم کرد و با خدا پیمان بسته‌ایم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشیم و سنگر او را خالی نکنیم و تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلام و حضرت مهدی(عج) به اجرا دربیاید و جان در بدن داشته باشیم، از اسلام و ایشان دفاع می‌کنیم.

ای عزیزان دوستان و آشنایان! در امام بیشتر دقیق شوید و سعی کنید عظمت او را بیابید. خود را تسلیم خداوند تبارک سازید. اگر فیض شهادت نصیبم شد، آنان­که پیرو خط امام نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند، بر من نگریند و بر جنازۀ من حاضر نشوند. اما باشد که دعای شهدا،‏ آنان را نیز متحوّل سازد و به رحمت الهی نزدیک‌شان کند. در مورد محل دفن جنازه‌ام هرطور که خود صلاح می‌دانید،‏ عمل کنید و اگر نظر مرا نیز بخواهید بسیار مایلم که در امام‌زاده علی‌اکبر (ع) چیذر دفن شوم دیگر عرضی با شما یاوران زندگی‌ام ندارم. به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی!

وصیّتی به خواهر و برادرانم: عزیزانم پس از آرزوی موفقیّت برای شما به هر سه مخصوصاً به یاسر و هاجر که به زمان رسیدن بلوغ‌تان چیزی نمانده می‌گویم که اول نماز را به درستی و به موقع بخوانید و احکام اسلام را رعایت کنید و دوم آنکه به سخنان پدر و مادرمان، کاملاً گوش فرا دهید و عمل کنید و در آینده سلاح مرا حتماً از زمین بردارید و با دشمنان اسلام مبارزه کنید. دیگر آنکه درس‌های‌تان را کاملاً فراگیرید، تا مشت محکمی بر دهان تمامی جنایت‌کاران بزنید. دیگر با شما عزیران صحبتی ندارم. و به امید پیروزی شما در تمامی مراحل زندگی‌تان.

وصیّتی به بسیجیان عاشق پایگاه ابرار: پس از عرض سلام و آرزوی موفقیّت شما در مراحل زندگی‌تان چند جمله‌ای هست که باید با شما در میان بگذارم. بی‌مقدمه بگویم حدودً 2 یا 3 ماه است که در بسیج ما یک تغییر و تحوّل‌هایی رخ داده که نباید رخ می‌داد. مثل درگیری‌های لفظی و کم‌کاری و سردشدن هیئت. در قبل هیئت یک شور و هوایی دیگر داشت! اما حال خیلی با قبل فرق کرده و راه جلوگیری از این‌ها نماز جماعت،‏ دعا و استغفار است که ان‌شاءالله بیشتر شود.

وصیّتی به برادران و خواهران دینی خود: ای جوانان! نکند در خواب ذلّت بمیرید که حسین در میدان نبرد شهید شد ای جوانان! مبادا در غفلت بمیرید که علی در محراب شهید شد و مبادا در حال بی‌تفاوتی بمیرید که علی‌اکبر حسین،‏ در را راه خدا شهید شد... اي مادران! همه مثل مادر وهب باشيد، جوانان خود را به جبهه بفرستيد و حتي پيكر او را نخواهيد...» حسن 4/67

 

پژوهش وتدوین: نادره عزیزی نیک

Average :  0 |  Submitted :  0

Tags

    6.1.7.0
    V6.1.7.0