شهید حجتالله شیرخانی
شهید حجتالله در تاریخ 1/1/1341، در روستای سبوکوچک، از پدر و مادری زحمتکش و مؤمن به دنیا آمد. نام پدرش عباسعلی و مادرش فاطمه حاجعلی، پسر ارشد خانواده و الگوی دو خواهر و یک برادر است.
شهید حجت، تحصیلات دورۀ ابتداییاش را در سبو کوچک و دوره راهنماییاش را در گلندوک و دورۀ دبیرستان خود را در مدرسه شهید منتظری گذراند و در کنکور نیز شرکت کرد و در رشته مدیریت قبول شد. ولی ادامه تحصیل نداد.
پدرش از ناحیه دست مشکل داشت. او برای کفیل پدرشدن، اقدام کرد تا کارت معاف از خدمت بگیرد. برای رسیدن به این هدف، زحمات فراوانی را متحمل شد و کارت را گرفت. ولی بعد از گرفتن معافيّت، برای رفتن به جبهه اقدام کرد.
شهید حجت با مدرک دیپلم، کارمند بخشداری لواسان در بخش توزیع مصالح ساختمانی شد. او به عنوان بسيجي، دو بار برگه اعزام به جبهه گرفت. بار اول قبل از گرفتن كارت معافيّت از خدمت سربازي، سال ۶۱ در عملیات مسلمبنعقیل شرکت کرد. بار دوم بعد از گرفتن كارت بود در عملیات کربلای پنج با گردان المهدی از لشگر ده سیدالشهدا به عنوان آرپیجی زن، وارد عملیات شد. سرانجام در مرحله سوم عملیّات، در شلحه[1]، پس از تحمل سه روز محاصره و مبارزه با دشمن تا آخرین گلوله، در تاريخ 2/11/65 به شهادت رسید.
پیکر مطهر شهید حجت نه سال در خاک دشمن ماند. سرانجام گروه تفحص در تاريخ 4/12/73 پیکر مطهرش را به ایران برگرداندند.
پیکر شهید حجت در ۲۱ رمضان سال 73 با شکوه خاصی تشییع گرديد و در جوار شهدای سبو کوچک به خاک سپرده شد.
مادر شهید
حجت پسر با خدایی بود. به من و پدرش احترام زیادی میگذاشت و در کارهای کشاورزی به پدرش بسیار کمک میکرد و در رسیدگی به کارهای دو خواهر و برادر کوچکش هم به من کمک میکرد. ولی مراقب بود از ساعات اداری برای خانوادهاش استفاده نکند. با وجود اینکه دوست داشت فرمان قرآن برای نیکی به پدرومادر را عمل کند، ولی وقتی مسئله کاری پیش میآمد، رک و قاطع به خواسته ما نه میگفت.
در زمانی که کار کشاورزی داشتیم، آبرسانی زمين زراعي ساعتی بود. وقتی پدرش از او میخواست برای کار آبرسانی سرِ زمین بیاید، میگفت: فقط تا ساعت هشت هر کاری دارید، میتوانم کمک کنم.
در مورد استفاده از وسائل اداره هم خیلی محتاط بود. تا جائی که یک روز وقتی من در بهداری بودم و میخواستم به خانه بیایم، با ماشین اداره مرا دید. پیاده شد و گفت: مادر! ببخش! این ماشین اداره است. من هم در ساعت کاری هستم نمیتوانم تو را به خانه برسانم. شما با تاکسی برو خانه.
او از زمان نوجوانی با من خيلي مهربان بود. کمک حال من بود. در زمانی که من در بیمارستان بستری میشدم، حجت مثل یک مادر، به خواهر و برادرش رسیدگی میکرد. او برای من فقط یک پسر نبود، مثل یک دوست بود. حجت پای درددلم مینشست و برای تسکین درد جسمی و درد غریبی که آزارم میداد سنگ صبور ميشد. او برایم هم مادر بود هم خواهر هم برادر و هم پسر ارشد. حجت، گوهری بود که خدا برای تسکین دردها و احساس افسردگی که داشتم، به من داده بود.
همصحبتی با حجت خیلی برایم لذتبخش بود. با این وجود وقتی پای دین و حقالنّاس به میان میآمد، من در مرحله دوم قرار میگرفتم. زمان انقلاب با وجودی که میدانست من اضطراب شدیدی دارم، از فعالیتش دست نمیکشید. زمان جنگ هم میدانست من به او خیلی وابسته هستم و بدون او، از غصه میمیرم. اما چندین بار به جبهه رفت. بالاخره حجت رفت ولی من با یادش اکنون زنده هستم و شکر خدا حالم از زمان سالهای بیخبری و مفقودیاش خیلی بهتر است.
من سالهاي انقلاب و جنگ از شدت اضطراب در بيمارستان بستري ميشدم. خاطرات زيادي از آن زمان برايمان مانده است. يك روز خبر آوردند، گارديها قصد دارند براي تفتيش به خانهها بيايند و انقلابيون را شناسائي كنند. ما در خانه رساله امام خميني (ره) داشتيم. من خواستم رساله را پنهان كنم ولي حجت گفت: رساله داشتن جرم نيست! رساله بايد در هر خانهاي باشد.
آن شب ما و اغلب همسايهها از ترس در حسينيه خوابيديم. اما گارديها نيامدند! چون شاه فراري شد و ساواكيها و گارديها ديگر نتوانستند براي اذيّت مردم اقدامي كنند.
زمان جنگ هم حجت ميتوانست به جبهه نرود! ولي دفاع از كشور را يك وظيفه ميدانست. من از رفتنش ناراحت ميشدم. ولي حجت قبل از رفتن به جبهه، با من با لحن مهربان صحبت ميكرد و با آوردن دليل و منطق ديني ميخواست، رضايت مرا جلب كند. من چون از زمان كودكي به دين و آيينمان تعصب داشتم، با صحبتهاي حجت قانع ميشدم. ولي دلتنگيام را نميتوانستم، كنترل كنم. اشك ميريختم و براي سلامتياش دعا ميكردم. من با كمك قرص و دوا و دلگرميهاي خود حجت و همسايهها، كه اغلب خودشان هم رزمنده داشتند، زنده ماندم.
حجت هميشه منطق ديني خود را در كارها و صحبتهايش داشت. به او ميگفتند: تو كه يك سال دوندگي كردي تا كارت معافيّت بگيري، حالا چرا به جبهه ميروي؟
ميگفت: گرفتن كارت معافي حقم است. رفتن به دنبال حق، كار واجب و زيبا است.
ميگفت: من به خاطر معلوليّت پدرم و به خاطر اينكه بايد كفيلش باشم، يك سال سختي و رنج تحمل كردم چون حقم بود. ولي اينكه با وجود داشتن معافيّت از خدمت، به جبهه ميروم، وظيفه ديني و به خاطر خدا است، كه اين كار هم زيبا و واجب است.
حجت پسرم، با مردم هم خيلي مهربان بود. نسبت به خانوادههايي كه فرزند و يا همسرشان را به جبهه ميفرستادند، احساس دين ميكرد. اگر كالايي براي بخشداري ميرسيد، ابتدا سعي ميكرد، به خانوادههاي رزمنده كه از نظر مالي ضعيف بودند، بدهد. در آن زمان مصالح ساختماني هم دولتي داده ميشد. يادم هست براي خانواده حاجمعمار كه رزمنده بود، هم مصالح برد و هم خودش به عنوان گارگر و بنّا كار كرد، بدون اينكه توقع مزدي از آنها داشته باشد.
خواهر شهيد(معصومه)
من خواهر بزرگ حجت بودم و از طرف مادر ناتني به حساب ميآمدم ولي زن پدر عزيزم، مادر حجت، به قدري به من محبّت كرد و مرا مثل سه فرزندش گرامي داشت كه من هيچگاه فقدان مادرم را حس نكردم.
با وجودي كه مرحوم پدرم كشاورز ضعيفي بود و به خاطر معلوليّت از ناحيه دست، نميتوانست درآمد خوبي داشته باشد، ولي در خانه ما به قدري صفا و محبّت بود كه زمان ازدواج من، خواهر كوچكم فاطمه، ناراحت بود و برادرم حجت كه آن زمان سيزده ساله بود، از شدّت گريه و ناراحتي سه روز تب كرد.
ولی خیلی زود با همسرم آقای یعقوبی دوست شد. تا جایی که او را به عنوان برادر بزرگتر به حساب آورد و با او یکدل و یکرنگ شد. حجت، سالهاي بعد هم كه به يك جوان انقلابي و پركار تبدیل شد، باز هم در رسيدگي به من و خانوادهام كوتاهي نكرد. برای سه فرزند پسرم، دائی مهربانی بود.
زمانی که حجت را در بستهای کوچک آوردند، قبول کردنش برای ما خصوصاً مادرمان خیلی سخت بود.
ما از یک تکه شلوار گرمکن حجت که نقش راهراه داشت و به استخوان پای حجت چسبیده بود، توانستیم، به یقین برسیم که آن استخوانها مربوط به برادر عزیزمان است. چون یکی از همان شلوارها در ساکش بود.
خواهر شهید (فاطمه)
حجت از زمان نوجوانی به حقیقت رسیده بود. به همین دلیل رفتار و کرداری صادق و الهی داشت. در ارتباط با پدر و مادر و خواهر و حتی برادر کوچکمان خیلی با محبّت و احترام برخورد میکرد.
من یادم نمیرود که هیچوقت در خانه مستقیم به من امر و نهی نمیکرد. ده سال از من بزرگتر بود. میتوانست مثل برادرهای دیگر بزرگی و قوی بودن خودش را به رخم بکشد. ولی من از او رفتار ناشایست ندیدم. کارهای اشتباه مرا هم بهطور غیرمستقیم نشان میداد. این روش درستی است که ما برای تربیت فرزندان این دوره که با نسل گذشته بسیار متفاوت هستند به آن نیاز داریم. من فکر میکنم حجت این تواناییها را با رفتن به جلسات آموزش قرآن و خواندن کتاب در کنار درسهای مدرسه، به دست آورده بود و به جوانی روشنفکر و مذهبی تبدیل شده بود.
در مدرسه، انشاءهای سیاسی مینوشت. یک بار به خاطر نوشتن انشاء در بارۀ ارسال نفت به اسرائیل و آمریکا، از دبیرستان اخراج شد که با تعهّد پدر و مادر به مدرسه برگشت.
رفتار حجت در محل هم برای من خیلی خاطرهانگیز است. یادم است روی پله خانهمان به دلیل اینکه عدهای جوان روی آن مینشستند و برای همسایۀ رو به رویمان، که صاحب چند دختر بود، مزاحمت ایجاد میکردند، قیر ریخت. به این شکل پسرها متوجه عمل زشتشان شدند و دیگر به سمت خانۀ ما نیامدند.
جوانی معتقد و غیرتی و پرکار بود. به خاطر کار مجبور شد درس و دانشگاه را رها کند. پدرم از راه کشاورزی درآمد ناچیزی داشت. وقتی حجت در اداره به کار مشغول شد، پولش را برای مادرم میآورد. قبل از رسیدن عید نوروز، عیدیاش را به مادرم میداد و تأکید میکرد، برای ما لباس نو بخرد. مادرم پول را نمیگرفت و دوست داشت، حجت برای خودش خرید کند. ولی حجت میگفت: عید ما روزی است که از ظلم اثری نباشد.
خودش به قدری ساده لباس میپوشید که من با ناراحتی از او میخواستم، از من فاصله بگیرد تا همکلاسیهایم متوجه نشوند، این جوان برادر من است. ما با مینیبوس به میدان گلندوک لواسان میرفتیم. من دوست داشتم برادرم که کارمند بخشداری است با کت و شلوار نو به محل کار برود. ولی حجت حقوقش را برای ما خرج میکرد.
یادم است آخرین باری که با ما خداحافظی کرد، حقوقش را به مادرم داد و گفت: این را خرج کنید، سه ماه دیگر برمیگردم و حقوق سه ماه را یک جا میگیرم...
همان دیدار آخر ما شد.
زمانی که ما از حجت بیخبر بودیم، فکر نمیکردیم، شهید شده باشد. آنهایی که میدانستند، حجت شهید شده، از ترس اینکه مادرم با شنیدن خبر، راهی بیمارستان شود، به ما حرفی نمیزدند. من در آن زمان پانزده ساله بودم. یادم هست، همسایهها و یا اقوام به خانهمان میآمدند و نسبت به آمدن برادرم به ما امید میدادند. من هم مثل مادر و پدرم، به آمدن حجت امیدوار بودم. در چنین احوالی من رویای صادقهای دیدم که هنوز هم از فکر کردن به آن دچار هیجان و التهاب میشوم. تا جایی که برای کسی هم تعریف نکردم. حالا که صحبت از زندگی برادرم شده، مشتاق شدم، آن را بگویم تا جوانهایی که جنگ و کمک خدا به خانوادهها را ندیدند، بدانند،. تمام اتفاقات جنگ با برنامه و اراده خدا پیش رفته است. من با دیدن این خواب متوجه شدم خداوند میخواهد ما را از بیخبری بیرون بیاورد.
من در خواب دیدم، عدۀ زیادی خانم با چادر مشکی به خانۀ ما آمدند. در یک لحظه هیاهو شد و من شنیدم که گفته میشد، خانم فاطمه زهرا(س) به خانهمان آمدهاند. من که دختر خانه بودم، با هیجان چای ریختم و از خانمها پرسیدم : خانم کجا هستند تا من از ایشان پذیرایی کنم؟
خانمها گوشهای از اتاق نشیمن ما را نشان دادند. من دیدم دور خانم جمع شدهاند. من به زحمت چای را بردم. در عین حال میگفتم: چرا خانم را به اتاق پذیرایی نبردهاید و چرا در اتاق کوچک هستند.؟!
با همین گله، چای را بردم ولی من صورت خانم را ندیدم. از خواب پریدم. از هیجان خیلی گریه کردم. ولی ناراحت بودم، چرا من لیاقت دیدن چهره خانم را نداشتم.
خیلی دلم میخواست خوابم را برای مادرم تعریف کنم و در آغوش او از هيجان و التهاب تخليه شوم و روحم آرام گيرد. ولی ما به خاطر بیماری مادرم نمیتوانستیم، حرفهای هیجانآور بزنیم.
در همان ساعات بود که دامادمان در زد و داخل خانه شد. ساکی را به اتاق برد و آهسته گفت: ساک حجت را آوردهام.
من که هیچ احتمالی به شهادت حجت نمیدادم، نسبت به ديدن و باز کردن ساک هیچ تمایلی نشان ندادم. فکر میکردم، ساک برادرم است و خودش میآید و آن را باز میکند و وسائلش را برمیدارد. در واقع احساس میکردم آن ساک امانت برادرم است و من نباید به آن دست بزنم. ولی وقتی به اتاق رفتم و دیدم، آن ساک درست در جایی قرار گرفته که خانم فاطمه زهرا(س) نشسته بودند، به فکر فرو رفتم. یک حسی به من میگفت، این خواب با آمدن ساکِ حجت و بیخبری ما از حجت ارتباطی دارد. ولی باز هم جرئت نکردم، با کسی صحبتی بکنم. چون دوست نداشتم، قبول کنم برادرم شهید شده و یا مفقود خواهد ماند. من بیشتر به مادرم فکر میکردم که در رختخواب بود و کوچکترین هیجانی، بیماریاش را تشدید میکرد. بعد از مدتی هم که از هلالاحمر فیلمی نشانمان دادند و گفتند، این جوان اسیر، شبیه حجت است، قبول کردیم که حجت اسیر است و بلآخره میآید. البته در زمانی هم که آقای غنی از اسارت آمدند و جریان شهادت حجت را به دامادمان گفتند، باز هم ما را بیخبر گذاشتند تا مادرم بدحال نشود. در بین خانوادۀ ما، فقط دامادمان خبر شهادت حجت را داشت. ما تا سال 73 که حجت را همراه 3000 شهید آوردند، فکر میکردیم، حجت بالآخره از اسارت در عراق میآید. مادرم با همین امیدواری زندگی را به سختی سر میکرد. و من فكر ميكنم خداوند با همین امید، مادرم را چندين سال سرپا نگه داشت.
وقتی یکی از اقوام در معراج الشهدا نام حجت را در میان شهدا دیده بود، آمد و خبر را به دامادمان داد. مادرم بدحال شد ولی تحملش نسبت به سالهاي 65 و 66 كه مرتب در بستر بود، خوب بود و با کمک خدا توانست خاکسپاری پسر عزيزش را تحمل کند. البته مادرم خیلی گریه میکرد. ما همه نگران بدحال شدن و بستری شدنش بوديم. شکر خدا مادرم حالش نسبت به زمانی که برادرم مفقود بود، بهتر بود. انگار آمدن حجت برایش آرامبخش شده بود اگر چه پسر رشيد و مهربانش فقط چند تکه استخوان شده بود.
خوابی که تعریف کردم، برای آرامش خانوادهمان بود. من خوابی هم در سال 68 قبل از رحلت امام دیدم که تعبیر آن آرامش برای مردم ایران است.
در آن زمان من سال آخر دبیرستان را میگذراندم. مسیر خانه تا مدرسه را هر روز پیاده و سواره طی میکردم. من خواب دیدم در حال رفتن به مدرسه هستم، در مسیر، یک ساختمان بسیار بزرگی را میبینم که بزرگی آن انگار شامل تمام خانههای روستای سبوکوچک است. من میبینم، این ساختمان یک مرتبه فرو میریزد. گردوخاک همه جا را فرامیگیرد. مردم وحشتزده به هر سمت میروند. من فقط به ساختمان نگاه میکنم. در این فکر هستم که این ساختمان چی هست چرا من تا به حال آن را ندیده بودم.
وقتی گرد و خاکها خوابید، من متوجه ستونهای استوار و زیبایی شدم که سالم مانده بودند. من در خواب میدیدم، این ستونها درست در محل خانههای خانوادههای شهدای سبوکوچک است. یک ستون خانۀ پدری شهید حاج روحالله شیرخانی و یک ستون خانۀ دوشهید شیرخانیها بود. یک ستون مربوط به خانۀ پدری دو شهید یقینعلیها بود. یک ستون مربوط به خانوادۀ شهید احیاییها و کاظمیها...
دو روز بعد که امام رحلت فرمودند، من اینطور حس کردم که خداوند میخواسته به من بفهماند که با رفتن امام از خانهمان ایران، گرد وخاک شد ولی ستونهای انقلاب که همین شهدا هستند، پابرجاست و اینکه اصل پایداری و استقامت هر خانه، ستون آن است. انشاءالله که همۀ ما توفیق پیمودن راه شهدا که راه سعادت است را داشته باشیم.
سیدهادی غنی (آزاده)
من با شهید حجت در عملیّات کربلای 5 بودم. در مرحله سوم عملیّات در دوم بهمن، حجت شهید شد و من اسیر.
عملیّات کربلای 5 بسیار گسترده بود. از 23 دی ماه سال 65 آغاز شد و تا شش اسفند ادامه داشت. این عملیّات در شرایطی انجام گرفت که رژیم صدام قصد داشت با تبليغات گسترده براي نيروهايش در برابر تهاجمات برقآسای رزمندگان اسلام، امیدی کاذب ایجاد کند و از این تبلیغات در اجلاس سران کشورهای اسلامی در کویت بهرهبرداری نماید.
در چنین شرایطی عملیّات کربلای5 با هدف انهدام ماشین جنگی عراق در حدّ فاصل غرب شلمچه و شرق بصره آغاز شد. دشمن به لحاظ اهمیّت نظامی این منطقه، بیشترین نیروهای نظامی خود را در این منطقه متمرکز کرده بود. که با عملیّات کربلای 5، بخش عمدهای از ماشین جنگی عراق نابود شد.
ما توفیق پیدا کردیم در این عملیّات بزرگ شرکت کنیم. ما از پایگاه شمیران به پادگان کوثر اهواز اعزام شدیم. در تقسیمبندی، نیروهایی که از حومه تهران مثل کرج و ورامین و لواسان و... آمده بودند، اغلب به لشگر ده سیدالشهدا با فرماندهی حاجعلی فضلی ، جذب ميشدند. من که اهل افجه بودم، با تعدادي از بچههای روستای افجه و اهالي لواسان با اين لشگر به جبهه اعزام شديم. ما به حوزه بخشداری مربوط میشدیم. حجت هم که کارمند بخشداری لواسان بود، با ما بود. ولی در جبهه، سِمَت خود را به فرماندهان معرفی نکرد و به عنوان یک بسیجی ساده مشغول خدمت شد.
حجت 24 سالش بود و به جهت مسئوليتش در بخشداري میتوانست در رزمایشهای شبانه شرکت نکند و در پادگان بماند. ولي پابهپای بسیجیها آمد. یکبار پایش صدمه خورد، ولی هیچ صدایی از او بلند نشد و به رزمایش ادامه داد.
شبها که بچهها خسته میخوابیدند، بیدار میماند و کارهای زمین مانده را انجام میداد. در زمان تقسیم کار، دوست داشت خادم باشد. به قول بسیجیها شهردار باشد. پركاري و صداقتش در بین رزمندهها، زبانزد شده بود.
یکروز من طبق عادتی که در لواسان داشتم و با سرپرستی حاجآقا هوشیاری و حاجآقا قوامی و شهید خندان، جلسات مذهبی و هیئت دعاي توسل در شبهاي چهارشنبه برگزار میکردیم، گفتم: میخواهم هیئت راه بیندازم.
ناصرالماسی که الآن کارمند شهرداری است، گفت: هیئت، تدارکات میخواهد. چای و خرما و خوردنی...
در همان لحظه حجت گفت: سخت نگیر!
سریع رفت، قابلمهای را پر از آب کرد، روی اجاق گذاشت و چاي درست كرد.
بهقدری او متواضع و خاکی بود که به ردۀ شغلیای که داشت، توجه نمیکرد و فقط به فکر کار برای نیروها بود.
در تقسیم نیرو که در پادگان کوثر اهواز صورت گرفت، ما در گردان المهدی از لشگر ده سیدالشهدا، گروهان شهادت قرار گرفتیم. من در بخش تبليغات و كمك تيربارچي بودم. و حجت آرپیجی زن بود. البته من آموزش قبضۀ آرپيجي را هم ديدم و كمك حجت هم شدم.
عملیّات کربلای 5 چند روزی بود با رمز «یا زهرا» شروع شده بود. ما پیشرفت خوبی کرده بودیم.
گردان ما در سیام دی ماه ۶۵ به سَمت خط مقدم حرکت کرد. نماز صبح را خواندیم، تا سه راهی شهادت رفتیم. در آنجا به ما گفتند، در میان نخلها و لابهلای نیزارها بنشینید تا دستور حرکت برسد.
یادم است در آن ساعت عباس نصیری (بچۀ «دردشت» نارمك)، محافظ نخستوزیر وقت، با حجت شوخی میکرد. آن دو خیلی با هم رفیق بودند. من رو به عباس گفتم: عباس! الآن در اين نيزارها چی کار کنیم؟
عباس تا آمد کولیپشتیاش را دربیاورد، آتش دشمن شروع شد. عباس معمولاً در کولیپشتیاش کتری و قوری برای درست کردن چای آماده داشت.
در آن لحظه عراقيها از لابهلاي نيزارها ما را به گلوله بستند و عباس تا خم شد، كمرش مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خون از كمرش فواره ميزد. عباس فرصت نکرد وسائلش را بیرون بیاورد و شهید شد. دست سعید عباسی قطع شد. فرمانده گردان، برادر کلهر مجروح شد. ما یک مسافتی از آنها فاصله گرفتیم، ما را هم بستند به گلوله. حجت و محمدهادی و بچههای دیگر طوری نشدند.
29 نفر مانده بودیم. به ما دستور حرکت دادند. ما عراقیهایی را که به ما حمله کردند، دنبال کردیم و تعداد زیادی از آنها را به هلاکت رساندیم و بقیه را تا 4 کیلومتر عقب کشاندیم. ما تا پتروشیمی بصره، مرکز توپخانۀ عراق، جزیره بوارین و نهر دوعیجی رفتیم. هر جا گودالی بود، سنگر قرار دادیم و تلاش کردیم با اسلحههای سبک و سنگینی که داشتیم، آتش دشمن را خاموش کنیم. حجت هم با قبضه سنگین آرپیجی جابهجا میشد و گلولههای خودش را به سَمت دشمن شلیک میکرد. ولی تعداد نفرات دشمن زیاد بود. هر چه ما شلیک میکردیم و میکشتیم، باز هم جلویمان سبز میشدند و به سَمت ما گلوله میفرستادند.
ما در همان روز سیام محاصره شدیم. از هر دو طرف، خودی و عراق، در خطر تیراندازی بودیم. این محاصره 3 روز طول کشید. بچهها مجروح و شهید میشدند. در عین حال، ما ناامید نبودیم به سَمت دشمن آتش میریختیم.
از یک طرف وضع شهدا دلمان را میسوزاند. از طرف دیگر به خاطر وضعیّت خراب مجروحها که مرتّب از درد و خونریزی و احساس تشنگی ناله میکردند، عذاب میکشیدیم. ولی با توسّل به ائمه و راز و نیاز با خدا، روحیۀ خودمان را حفظ میکردیم تا از محاصره بیرون بیاییم. به مجروحها هم مرتب تسلی میدادیم و میگفتیم، بالآخره از این محاصره بیرون خواهیم آمد.
یادم هست شهید حجت با وجود خستگی و گرسنگی، هم به مجروحها رسیدگی میکرد، هم به سَمت دشمن گلوله میفرستاد.
رزمندهای بود از کرج، به نام علی حمامی. او میرفت داخل نیزارها به عنوان غذا خرما پیدا میکرد، برای مجروحها میآورد. ساعات سختی را گذراندیم. از یک طرف گرسنگی و تشنگی و سوز و سرما، از طرف دیگر گلولههای دشمن میآمد و روی نیروها میریخت. روی مجروحها و پیکر شهدا میخورد و دل ما بیشتر آتش میگرفت. ما در فکر خارج شدن از محاصره بودیم و میخواستیم شکافی ایجاد کنیم و خودمان را به نیروهای خودی برسانیم.
روز دوم محاصره با هماهنگی فرماندهان قرار شد هرطور شده ما با نیروهای گردان مسلم بن عقیل دست بدهیم و از محاصره خارج بشویم.
به سمت ما تیر مستقيم میآمد. ما دو گروه شدیم. من و امیرعلینقیان و حجت و چند نفر دیگر کنار جاده سنگر گرفتیم. گروه دوم محمدهادی و عدهای از بچهها از سَمت نهر دوعيجي رفتند. گردان حضرت مسلم از لشگر سيدالشهدا(ع) هم در حال جنگیدن با دشمن بود تا ما بتوانیم از محاصره بیرون بیاییم و به سَمت خاکریز خودی برویم.
یک توپ فرانسوی وسط ما افتاد. امیر علینقیان که اهل افجه بود مجروح شد.(در روز سوم محاصره به علت جراحات زياد و خونريزي شديد به شهادت رسيد.)
ما تسلیم نشدیم. با اسلحههایمان به سَمت دشمن که داشت محاصره ما را تنگتر میکرد، شلیک میکردیم.
صبح روز سوم من مسئول سازماندهي گردان شدم. ما تصميم داشتيم هرطور شده محاصره را بشكنيم و به خاك ايران برگرديم. حجت به من گفت: چی کار میخواهیم بکنیم؟
گفتم: اگر خدا بخواهد میخواهیم هرطور شده به خط بزنیم تا به خاکریز برسیم.
حجت خوشحال شد و گفت: انشاءالله... الحمدالله...
حجت یک اسلحه کلاش داشت. من داشتم بچهها را سازماندهی میکردم. گفتم: حجت تو برو کنار آن نخل سنگر بگیر...
در همین موقع ما را به رگبار بستند. حجت در این لحظه به شهادت رسيد...
برادر شهید
ما تا زمان برگشت آزادگان از عراق فکر میکردیم، حجت اسیر است. زمانی که بهمن ۶۵ به مرحوم پدرم خبر مفقود شدن برادرم را دادند، ما از طریق هلالاحمر، پیگیری کردیم. آنها فیلمهای اسرا را به ما نشان میدادند. ما در یک فیلم دیدیم، اسیری خیلی شبیه حجت است. ما با دیدن آن فیلم، مطمئن شدیم که آن شخص حجت ما است.
در طول 8 سال جنگ تحمیلی، عراق اسامی اغلب اسرای بسیجی و سپاهی را به هلالاحمر نمیداد. به همین دلیل تکلیف بسیاری از مفقودان ایران روشن نبود. در زمانی که آزادگان از عراق آمدند، اخبار آخرین درگیریها و شهادت و یا اسارت رزمندهها را به خانوادهها دادند.
خانوادۀ ما جزء آن گروهی شد که خبر شهادت فرزندشان را از سیدغنی که تا آخرین لحظه در کنار حجت بود، پس از 4 سال امیدواری به زنده بودن، شنید.
سیدغنی با دیدن فیلمی که ما به آن امید بسته بودیم، گفت: آن شخص یک آزادۀ مشهدی با نام علي بود که به شهرش رفت.( با عوارض بمباران شيميايي در جنگ به شهادت رسيد.)
داماد خانواده (عبدالله یعقوبی)
من در وزارت صنایع دفاع کار میکردم و از این اداره به جبهه میرفتم. زمانی که حجت هم در جبهه بود، ما سعی میکردیم در مرخصیها یکدیگر را ببینیم و از حال هم خبر داشته باشیم.
من و حجت مثل دو تا برادر بودیم. از دوری هم خیلی دلتنگ میشدیم. خصوصاً برای من که خیلی دوستش داشتم.
از زمانی که من وارد خانوادۀ شیرخانی شدم و حجت را با آن صفا و یکدلی دیدم، مثل خواهرش، دلبستهاش شدم. دوست داشتم برایش مثل یک برادر باشم. چون پدرش مشکل داشت و نمیتوانست وقت زیادی برای پسرش بگذارد، من سعی میکردم، در این راه، پدر خانمم را کمک کنم. به دنبال کارهای مربوط به درس و مدرسه و گواهینامۀ رانندگی و خدمت سربازی شهید حجت میرفتم. البته خودش بچۀ باصفا و با محبّتی بود. با من و همسر و سه فرزند پسرمان خیلی مهربان بود و به کارهای بچههایمان رسیدگی میکرد و نسبت به آنها مثل یک برادر بزرگ، احساس مسئولیّت میکرد. تا اینکه خبر مفقود شدن حجت به من رسید. من خیلی تلاش کردم، خبر درستی از حجت بگیرم ولی دوست نداشتم این خبر درست، خبر شهادت حجت باشد. چون من حجت را مثل فرزندانم دوست داشتم.
من در صنایع دفاع دوستی داشتم که مسئله را پیگیری کرد. وقتی ساکش را به من دادند و خبر را دادند، خیلی ناراحت شدم.
به خاطر بیماری مادر حجت، ما نمیتوانستیم، زیاد در این مورد حرف بزنیم. من با کمک دوستم، به ستاد مفقودین و هلالاحمر رفتم. با دیدن فیلمی از اسرای ایرانی در عراق و دیدن جوانی که خیلی شبیه حجت بود، دلخوش به زنده بودنش شدم. وقتی فیلم را به پدر و مادر شهید نشان دادم، آنها هم قبول کردند، آن جوان اسیر در عراق، حجت است.
ولی وقتی برادر سیدهادی غنی آمدند و چگونگی محاصره و شهادت حجت را تعریف کردند، دلم خیلی شکست...
من جرأت نکردم از چگونگی شهادت حجت به خانواده حرفی بزنم...
وصیّتنامه شهید حجتالله
بسم الرحمن الرحیم
امام خمینی: اسلام را ما باید همهمان فدایش بشویم پیغمبر هم فدای اسلام شد. سیدالشهداء هم فدای اسلام شد. اسلام بزرگترین چیزی است که ودیعه خداست در بشر.
با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی و با سلام بر شهیدان از هابیل تا شهدای کربلا و از شهیدان کربلا تا شهیدان کربلای ایران و با درود بر امت شهیدپرور و همیشه در صحنه ایران.
پیامبر اسلام و ائمه اطهار، همه برای حفظ اسلام چه مشقت و سختی کشیدند و جنگهای بسیاری با کفار و مشرکین در طول تاریخ اسلام شده و پیامبر و ائمه اطهار از جان و مال، زن و فرزند خود در این راه گذشتند و اسلام تا اروپا و از شرق هم تا چین گسترش پیدا کرد و اکنون حدود یک میلیارد مسلمان در سرتاسر جهان زندگی میکنند و اگر هر کدام از آنها دست کمک[خواهی] به سوی ما دراز کنند، باید ما به کمک آنها برویم.
کشور عزیز ما هم مورد تجاوز کفار و مشرکین قرار گرفته. برای نابودی اسلام و امروز تمام کفر در مقابل اسلام [ایران] قد علم کردهاند و از تمام تعلیمات و تجهیزات خود برای نابودی اسلام استفاده کردهاند. ولی غافل از قدرت خداوند متعال هستند. نور اسلام هرگز خاموش نخواهد شد. ولی ما در حال آزمایش و امتحان خداوندی هستیم. خداوند نیاز به کمک من و شما برای یاری دین خودش ندارد. چه توطئههایی توسط دشمنان داخلی [و] خارجی برای این انقلاب طرحریزی شده و چه نقشههایی کشیدند ولی خداوند همه را نقش برآب کرد و همهشان رسوا شدند. به هر حال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران برای چند منظور آغاز شده. اول برای نابودی اسلام. دوم برای جلوگیری [از] گسترش اسلام به سرزمینهای دیگر جهان. سوم [بیرون] کشیدن جوانان از دانشگاهها. غافل از اینکه لشگر امام حسین (ع) و یارانش شهید شدند [تا] نور اسلام خاموش نشود. اگر با شهید شدن امام حسین و ائمه اطهار نور اسلام خاموش شد پس با شهید شدن جوانان کشور ما هم نور اسلام خاموش میشود. وظیفه برای ما روشن است. یا باید با دشمنان اسلام جنگید و به شهادت رسید و باعث فخر و افتخار اسلام و مسلمین شد و یا اینکه همه چیزمان را بدهیم. دین و ناموس و غیرت و همه چیزمان را بگیرند و صلح کنیم و خوار و ذلیل و توسری خور تمام مردم جهان باشیم.
هرگز صلح نمیکنیم تا آخرین قطره خونمان میجنگیم. چه پیروز شویم و چه به شهادت برسیم، پیروزیم.
خداوندا! مرا ببخش و بیامرز و مرا از سیاهی دل درآور و به روشنی رهنمود گردان!
خدای بزرگ! از تو میخواهم که از گناهم درگذری و مرا ببخشی! من بنده روسیاه و بنده خطاکارم.
خدایا! ضدّ انقلاب داخلی و خارجی و افرادی که به جمهوری اسلام قصد ضربه زدن دارند، اگر قابل هدایت هستند، هدایت کن و اگر قابل هدایت نیستند، نابودشان بگردان!
امت قهرمان! از شما میخواهم به سخنان رهبر انقلاب، امام امت عمل نمائید. مبادا دل امام را بشکنید!
سخنی با پدرومادرم: از شما میخواهم مرا ببخشید. من از کوچکی تا به حال جز اذّیت و ناراحتی چیز دیگری برای شما نداشتم و خیلی شما را اذّیت کردم. مرا ببخشید و از شما میخواهم جلو ضدّ انقلاب گریه و زاری نکنید. خودتان را جای امام حسین قرار دهید و هیچ ناراحت نباشید. افتخار کنید که امانتیِ خدا را در راه خودش قربانی دادید.حتماً وکیل و وصیی من پدر و مادرم هستند. خمس پول مرا بدهید و یک ماه روزه برایم بگیرید و شش ماه هم نماز بخوانید و سر خاک و روز سوم و شب هفتم را طبق معمول انجام دهید و مرا [در] لواسان خاک کنید. سخنی با برادر و خواهرم: از شما میخواهم هیچ ناراحت نباشید و مثل کوه استوار باشید که خداوند با صابرین است. نکند جلو ضدّ انقلاب و آنهایی که نق میزنند، برای مال دنیا گریه و زاری کنید یا حرفی بزنید برای تضعیف انقلاب اسلامی. که من هیچ راضی نیستم. در پایان هر کسی پ شت سر این حقیر غیبت کرده و یا تهمت زده و یا حرفی زده همه را برای خدا بخشیدم. از همه مردم لواسان میخواهم اگر نسبت به آنها حرفی زدم و یا اینکه در محل کارم مسئلهای پیش آمد [آن] را حلال کنید.
حجتالله شیرخانی 15/10/65
پژوهش وتدوین: نادره عزیزی نیک