• ساعت : ۰۰:۰۰
  • تاريخ :
     ۱۴۰۱/۱۰/۱۳ 
  • تعداد بازدید : 1177
شهدای لواسان
شهید مهدی خندان
شیر کوهستان
گردآورنده : خانم عزیزی نیک

شهید مهدی ‌خندان

شهید مهدی، در سال 1340، در روستای سبوبزرگ لواسان، در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد. نام پدرش امام‌قلی‌ و نام مادرش کبری بود. مادر به مردم روستا درس قرآن می­داد و پنج پسر و دو دختر خود را نیز با مکتب قرآن و سنت اهل ‌بیت (ع) بزرگ کرد. شهید مهدی پسر ارشد خانواده و الگوی مؤثری برای خواهرها و برادرانش بود.

شهید مهدی دوران تحصیلات ابتدایی‌اش را در سبو و راهنمایی‌اش را در مدرسه ناران گذراند و از هنرستان دکتراحمد ناصری ازگل شمیران، در رشته اتومکانیک، دیپلم گرفت. در زمان انقلاب، در کنار جوانان روستا، به مبارزه با سلطنت‌طلب‌ها و ضدّ انقلاب همّت گماشت و برای به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی،‏ در لواسان اقدامات پرباری کرد.

به دنبال اجرای فرمان امام در خصوص جهادسازندگی، با دوستان جهادگرش،‏ مأموریت لوله‌کشی آب شرب به روستا را به ثمر رساند و در مقابل توطئه‌های منافقین و کمونیست‌ها در این خصوص شجاعانه ایستاد.

زمانی که دیپلم خود را گرفت،‏ پدرومادرش آرزو داشتند،‏ پسر ارشدشان وارد دانشگاه شود. ولی مهدی به دنبال گرفتن دفترچه خدمت سربازی رفت و برای خدمت نظامی وارد سپاه شد. مدتی فرماندهی منطقه ریجاب کردستان را به عهده داشت و توانست مشکلات فراوان مردم محروم ریجاب را با کمک خودشان حل کند.

شهید مهدی تا آبان 1362 با پست‌های مختلفی در سپاه خدمت کرد.

از تاريخ 27/4/61 رسماً از سوی شهید همت، وارد لشگر 27 محمد رسول‌الله (ص) شد و در تیپ عمار خدمت کرد. سرانجام در مرحلۀ سوم عملیّات والفجر 4 در منطقۀ قلاجه برای فتح قلۀ کانی‌مانگا (1904) پیش رفت و پس از به‌جا گذاشتن رشادت‌ها و ازخود گذشتگی‌های فراوان، در 28/8/62 به شهادت رسید. به علت آتش سنگین دشمن پیکر مطهر شهید مهدی در خاک دشمن ماند و پس از ده سال در تاريخ 4/3/73 به آغوش میهن باز گشت و در گلزار سبو بزرگ لواسان به خاک سپرده شد.

شهید همت، در آذرماه سال 1362، سخنرانی پرشوری در بین رزمندگان کرد و به شهید مهدی، لقب شیرکوهستان ‌داد و از آنها خواست وقتی به شهرهای‌شان رفتند،‏ از رشادت‌ها و حقایقی که با چشمان خود از فرماندهان خود، هم‌چون شهید حاجی‌پور و شهید مهدی خندان دیدند،‏ برای مردم بازگو کنند.

مادر شهید

سی سال پیش ما در ده،‏ مثل این زمان که ماشین تا در خانه می‌آید،‏ راه هموار نداشت. هر کس که به ده می‌آمد، باید ماشین را در جاده می‌گذاشت و پای پیاده می‌آمد. این کار در زمستان‌ها که بلندی برف تا زانو هم می‌رسید،‏ سخت‌تر بود. مهدی عادت داشت دوستانش را به خانه بیاورد. اولین مهمان‌هایش، در اوایل انقلاب،‏ بهار سال 1358 آمدند. مهدی چند جوان را به ده آورد تا برای همولایتی‌هایش، چاه آب حفر کنند. ما دو هفته از آنها پذیرایی کردیم تا کار کندن چاه تمام شد. آنها در 9 متری زمین، به آب رسیدند. یک آب انباری هم درست کردند که اکنون یادگاری از آن زمان مانده است. آنها اولین گروه جهاد سازندگی بودند که به فرمان امام، برای آبادسازی روستاها لبیک گفته بودند. آنها از هنرجويان هنرستان «ازگل» بودند. جایی که مهدی دیپلمش را از آنجا گرفت.

زمان جنگ، مهدی خیلی مهمان می‌آورد. فرماندهان و رزمندگان لشکر 27 رسول الله (ص) را به لواسان دعوت می‌کرد. دوست داشت بچه‌های جانباز، خصوصاً شیمیایی‌ها را هم به ده بیاورد. من خیلی خوشحال بودم که میزبان مجروحان جنگ می‌شدم. ولی می‌ترسیدم در راه ناهموار خانه،‏ صدمه‌ای به آنها برسد. مهدی می‌گفت: این‌ها شهیدان زنده هستند. ما باید به آنها خدمت کنیم.

ما از دیدن دوستان مهدي،‏ شهید هاشم‌ كلهر،‏ شهید احمد نوزاد،‏ شهید کارور،‏ شهید جواد صرّاف،‏ شهید معصومی،‏ شهید علی‌ جزمانی و حاج‌آقا پروازی،‏ جعفرمحتشم که برادر دو شهید است و دیگر رزمندگان، خیلی خوشحال می‌شدیم. ولی دیدن مجروح‌های جنگ، دل‌مان را به درد می‌آورد.

مهدی وقتی مهمان‌های جانباز را به خانه می‌آورد، مثل پروانه دور آنها می‌گشت و از آنها خوب مراقبت می‌کرد. من و خواهرهایش هم در آشپزخانه تلاش می‌کردیم بهترین پذیرایی را از مجروح‌هایی که سلامتی‌شان را به خاطر ما به خطر انداخته­ بودند، تقدیم کنیم. ولی من نمی‌توانستم دل‌شوره را از وجودم بیرون کنم. در حال کار کردن،‏ مرتّب ذکر می‌گفتم و از خدا می‌خواستم،‏ مجروح‌ها، به خاطر میزبانی‌ای که مهدی دوست داشت در حق آنها انجام دهد،‏ آسیب نبینند.

این دل‌شوره، در زمستان‌ها بیشتر بود. یک آقایی در ده‌مان هست به نام علی خندان. ایشان آن زمان نوجوان بودند. هر بار او می‌آمد و می‌گفت: خاله! آقامهدی پتو و ملحفه می‌خواهد،‏ دلم فرو می‌ریخت. می‌فهمیدم مهمان جانباز داریم. آخر مهدی، مهمان‌های مجروحش را روی پتو می‌گذاشت و می‌آورد.

 

خواهر شهید (زهرا)

ما در ایّام دفاع مقدس و حتی بعد از آن، خبرهای ناگواری از مجروحیّت چهار برادرمان در جبهه می‌شنیدیم و حالا هم به خاطر شیمیایی بودنشان می‌شنویم و از درون می‌سوزیم. ولی ما صبوری را خیلی خوب، از مادرمان یاد گرفته‌ایم. سعی می‌کنیم،‏ با جمله‌های مثبت و شاد،‏ روحیّۀ خانواده را بالا ببریم.

در بین خواهر و برادرها،‏ من و مهدی خیلی شوخی می‌کردیم. حتی زمانی که با دیدن صحنۀ مجروحیّت،‏ باید گریه و ناله می‌کردیم.

یادم است قرار بود،‏ مهدی به مرخصی بیاید تا برای رفتن به خواستگاری و دیدن دختر خانمی،‏ به منزل یکی از دوستان برویم. من با هماهنگی مهدی،‏ زمان را تعیین کرده بودم. مهدی در روز معین آمد، ولی با استخوان‌های شکسته. من با دیدن باندپیچی‌های دست و کتفِ مهدی،‏ خیلی ناراحت شدم. نمی‌دانستم از زور ناراحتی و بغض چه بگویم.

از طرفی به خاطر به هم خوردن مراسم خواستگاری،‏ کلافه شده بودم. در حالی که بغض داشتم خودم را کنترل کردم و گفتم: داداش! من حالا چه کار کنم؟ بروم به خانوادۀ دختر بگویم،‏ برادرمان از تعمیرگاه آمده،‏ نمی‌تواند راه برود!

مهدی که درد می‌کشید،‏ با لبخند گفت: تو را به خدا مرا نخندان! دنده‌هایم درد می‌گیرد.

سیدمحمد جوزی (رزمنده)

زمستان سال 60 بود. من، همراه برادرانم، برای تشییع پیکر شهدا، در بهشت زهرا، قطعۀ 24، مشغول عزاداری بودیم. در بین مراسم، توجه من به جمعی که با لباس کردی ایستاده بودند،‏ جلب شد. از حضور آنها در تهران خیلی تعجّب کردم.

در سال‌های اول انقلاب، ضدّ انقلاب جوّی درست کرده بود که اسم کرد و کردستان لرزه به اندام خانواده‌های رزمندگان می‌انداخت. اخباری که از شکنجه کردن پاسداران و بریده شدن سر و بدن آنها با تیغ و غیره،‏ در شهر تهران می‌پيچید،‏ وحشت عجیبی در بین مردم به وجود آورده بود. از طرف دیگر منافقین،‏ پاسداران و افراد حزب‌اللهی را تحت تعقیب قرار می‌دادند. به خانه‌های پاسداران می‌رفتند و با نامه‌های تهدید‌آمیز، از آنها می‌خواستند،‏ از حمایت امام دست بردارند و از خدمت در سپاه انصراف دهند.

در آن اوضاع، من صحنه‌ای دیدم که هنوز هم از تغییر حالم در آن­زمان،‏ منقلب می‌شوم.

و البته باید اضافه کنم،‏ در آن سال‌ها جو طوری بود که کلمات سپاهی و کرد،‏ دو واژه‌ای بود که در کنار هم،‏ صحنه‌های دردناکی را برای مردم انقلابی تداعی می‌کرد. در چنین جوّی من دیدم در حلقۀ مردان سبیل کلفت و تنومند کرد،‏ جوان قدبلند و رشیدی با لباس و آرم سپاه ایستاده است و سخنرانی می‌کند. در آن لحظه خیلی تعجّب کردم و طبق محاسبه‌ای که از اوضاع روز در ذهن داشتم،‏ ترسیدم. برایم سؤال ایجاد شد که این جوان، با چه شجاعتی در بین مردان کرد ایستاده است؟! با توجه به اینکه ما در آن زمان می‌شنیدیم،‏ سپاهیان باید در کردستان خود را سرباز عادی معرفی کنند، تا از خشم دشمنان خمینی (ره) در امان بمانند.

 بعدها من با توضيح برادرم متوجه شدم مردان كردي كه آنجا بودند، با عنوان پيش‌مرگ كرد، مقابل گروه كومله و ضدّ انقلاب ايستاده‏اند و در كنار فرماندهان سپاه و ارتش با آنها مي­جنگند. ولي در آن روز، آرامش و صمیمیّت جوان رشید با مردان کرد به­قدری جلوه داشت که ترس من ریخت و نظرم نسبت به آن دسته از رزمندگان که لقب پیش‌مرگان کرد به خود داده بودند،‏ عوض شد. ولی خیلی دوست داشتم بدانم آن جوان که بدون ترس، همراه کردها، با لباس سپاه، در فضای ترور و وحشت تهران،‏ می‌چرخد،‏ کیست.

چند ماه بعد که به جبهه رفتم و وارد تیپ عمار شدم،‏ آن جوان رشید را با همان لباس سپاه دیدم که برای ستون رزمندگانِ در حال حرکت می‌خواند:

«یا ایّها الناس... منم مهدی خندان... پسر امام‌قلی خان... عهد بستم با شهیدان، که شوم کشتۀ دوران... حسین جان.... حسین جان...»

 

مادر شهید

زمانی که شهید همت برای عرض تسلیت به منزل‌مان آمد،‏ با یک سؤال ناراحت کننده از طرف ما مواجه بود: « پیکر مهدی کی می‌آید؟»

حاج‌‌ همت،‏ سعی می‌کرد در جواب دادن به این سؤال ،‏ سکوت کند. او در جواب پدر مهدی گفت: حاجی! پیکر مهدی را می‌خواهی چه کار کنی! مهدی به چیری که دنبالش بود،‏ رسیده... به هدفش رسیده...

کاش حاج ‌همت زنده بود و آمدن مهدی را می‌دید و آن‌قدر به خاطر مفقود بودن مهدی، رنج نمی‌کشید.

وقتی پیکر مهدی را آوردند،‏ من به خاطر بیماری،‏ روزهای سختی را سپری می‌کردم. دکتر به خانواده‌ام سفارش کرده بود،‏ خبرهای هیجان‌آور،‏ چه خوب و چه بد را به من نرسانند. مرحوم همسر و پسرانم خبر آمدن پیکر مهدی را از من مخفی کردند. من رفت و آمدهای بی‌سروصدا و سکوت‌های مشکوک را می‌دیدم ولی هیچ شکی نمی‌بردم. سرداران سپاه و اطرافیان و اقوام و هم‌محلی‌ها، همه آماده بودند تا مهدی را بدون اطلاع من در بهشت‌زهرا دفن کنند.

 شب من خواب دیدم سر سجادۀ نماز هستم. مهدی با آن قدّ بلندش و با لباس سپاه که خیلی به او شکوه و جلال می‌داد،‏ جلویم راه می‌رفت. مهدی در حالی که من نماز می‌خواندم،‏ چند دور زد و رفت. بعد همسایه ما نیره السادات،‏ مادر شهیدمحسن کردی،‏ که مثل من چند سال منتظر آمدن پیکر شهیدش بود،‏ آمد. یک بستۀ سفید شبیه همین بسته‌هایی که پیکرهای شهدای مفقودالاثر را  بعد از سال‌ها از جبهه می‌آورند،‏ جلوی سجاده‌ام گذاشت، گفت: خوش به سعادت پدرومادرش.

همسایه رفت. من بسته را باز کردم،‏ اسکلت جمجمۀ سر و چند تکه استخوان در آن دیدم.

 یادم هست این جمحمه با من چند کلامی حرف زد. در خواب حرف‌ها را خوب می‌شنیدم ولی وقتی بیدار شدم، غرق در وجود خود مهدی بودم و مهدی را صدا زدم. به همین دلیل در بیداری هم فراموش کردم آن جملات را بنویسم. وقتی در خواب،‏ مهدی را بلند صدا زدم،‏ مهدی رفته بود. من با صدای خودم که فریاد می‌زدم،‏ مهدی... نیره السادات... ،‏ از خواب بیدار شدم. در همان لحظه به رفتار اطرافيانم شك كردم.

به حاجی گفتم: چرا اینقدر ساکت هستی؟ چرا به من حرفی نمی‌زنید؟

حاجی سرش را پایین انداخت. گفتم: مهدی آمده؟

حاجی با سرش جواب داد. گفتم: مرا ببرید پیشش. می‌خواهم بچه‌ام را ببینم.

حاجی گفت: ما به سفارش دکتر  به تو خبر  ندادیم!

گفتم: خبر شهادت خبر بد نيست كه شما از من پنهان مي‌كنيد.

روز سومی بود که مهدی‌ام را آورده بودند. تا آن روز تکلیف مهدی به خاطر بی‌خبر گذاشتن من معلوم نبود. در بین رزمندگانی که در خانۀ ما رفت و آمد داشتند،‏ برادر جعفرمحتشم گفته بود: نگران مادر مهدی نباشید! آن مادری که من دیدم و شناختم،‏ از شنیدن این خبرها بدحال نمی‌شود.

همین­طور هم بود. من در جواب حاجی گفتم: باید به من می‌گفتید!

اقوام و مردم محل هم که به خاطر من سکوت کرده بودند و هیچ رفت و آمدی به خانه ما نداشتند،‏ آمدند. ما با چند ماشین به معراج الشهداي تهران رفتیم. دوستان مهدی مرا به سالنی بردند و از شهدا فیلم نشان دادند تا مرا آماده کنند. من برای دیدن مهدی بی‌تاب بودم. از آنها خواستم هرچه زودتر پسرم را به من نشان دهند.

آن سال، سه‌هزار شهید مفقودالاثر به تهران آورده بودند. وقتی مرا از بین شهدا عبور دادند،‏ من مستقیم به سمت مهدی رفتم. انگار دلم راه را درست می‌شناخت. انگار یکی دستم را گرفته بود و به سمتش می‌برد.

من جلوتر از همه از بین شهدا می‌گذشتم و به سمت مهدی می‌رفتم. وقتی نوشتۀ «شهیدمهدی‌خندان» را دیدم،‏ جلو رفتم. سلام کردم. بوسیدمش. تمام استخوان‌های مهدی را از نوک انگشتان پا که در جوراب بود تا جمجمه بوسیدم. حرف‌های دلم را با او گفتم. همه تعجب می‌کردند که چرا من گریه نمی‌کنم. من همیشه مهدی را مثل زنده‌ها می‌دیدم. حتی زمانی که خبر شهادتش را آوردند،‏ گفتم: انا لله ‌وانا الیه ‌راجعون. در زمان شهادتش هم گریه نکردم. هیچ‌کس گریۀ من را برای مهدی ندیده است.

در آن روز من گفتم،‏ باید مهدی را به لواسان ببریم.

همراهان اعتقاد داشتند،‏ مهدی باید در بهشت‌زهرا در کنار فرماندهان دفن شود. حاج‌آقا پروازی، فرداي آن روز، صبح  خيلي زود، به روستای سبو آمدند. ایشان آمده بودند اجازه بگیرند تا مهدی را به بهشت زهرا ببرند.

به حاج‌آقا گفتم: من به خاطر خودم نیست که اصرار دارم مهدی در زادگاهش دفن شود. من فکر می‌کنم در آینده که ما نیستیم،‏ جوان‌های این روستا، مزار مهدی را ببینند و رشادت‌های او را از یاد نبرند.

گفتم: این شهدا پیک خدا هستند. قاصد خدا هستند. باید اینجا باشند و با حضور خودشان پیام خدا را به جوان‌هایی که در زمان جنگ نبودند،‏ بدهند.

محمدرضا خندان

قبل از مراسم چهلم اخوی،‏ یادم هست مردم جهت عرض تسلیت به پدر و مادر، به منزلمان می‌آمدند. در یکی از این رفت و آمدها، بعد از نماز مغرب و عشا،‏ من و قاسم و باقر، و دایی خلیل، در منزل بودیم. قاسم از حیاط وارد اتاق شد رو به باقر  گفت:  باقر... حاجی... حاج همت آمده...

 همه رفتیم پیشواز مهمان‌ها. من آنها را نمی‌شناختم. فقط سه نفر پاسدار دیدم با آرم مخمل سپاه پاسداران که به چشمم آشنا بود. بعدها فهمیدم آن سه پاسدار شهیدحاج‌همت، شهیدعباس کریمی و شهیدسیدرضادستواره بودند و چه حماسه‌ها از خود در تاریخ، به جا گذاشتند.

در آن روز من متوجه بحث جنگ و شهادت نبودم. ولی یادم هست سؤال و جوابی بین قاسم و حاج‌همت ردو بدل  شد.

قاسم پرسید: حاجی! پیکر مهدی می‌آید؟

حاج‌همت بعد از کمی مکث به چشمان قاسم نگاه عمیقی کرد و گفت: منتظر نباشید!

 بالاخره بعد از ده‌سال من بزرگ شدم و آمدن برادر رشیدم را در بسته‌ای کوچک دیدم.

برادر مهربان و پرکاری که من به عنوان فرزند کوچک خانواده،‏ خیلی به وجودش احتیاج داشتم ولی به جهت بحث‌های داغ جنگ و بیرون کردن دشمن و آمدن بزرگان به منزل‌مان،‏ به شهید شدنش افتخار می‌کردم.

 

وصیّت‌نامه شهید مهدی

اشهدُ ان لاالله‌الا‌الله و اشهدُ انَّ محمدً رسول‌الله و اشهدُ انّ علی ولی‌الله0

بسم ربِّ الشهداء والصدیقین

و با شهادت به عصمت و ولایت یازده فرزند والامقام او علیه‌السلام و عصمت صدیقه کبری سلام‌الله علیها، وصیّتم را من دون‌الاکراه والاجبار به شرح زیر بیان می‌دارم.

با سلام به پیش‌گاه حضرت حجت روحی و ارواحنا له الفدا و با درود به نایب برحقش حضرت امام خمینی، این چشم همیشه بیدار امت حزب‌الله و مروّج اسلام عزیز و این ثمرۀ خون شهدا و درود به روان پاک شهدا و با آرزوی صبر و مقاومت برای خانواده‌های شهدا.

 من چیزی برای گفتن ندارم! وقتی آن برادر بسیجی‌ام در زندان دشمن آن‌گونه استوار هست و آن‌گونه خیره شد که ای زن به تو از فاطمه این‌گونه خطاب است  ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است

و از امام عزیز که همۀ عمر و زندگیم فدای او که هرچه دارم و داریم از اوست و ای کاش می‌توانستم، حرف دلم را راجع به امام و انقلاب اسلامی را بر روی کاغذ بنویسم که نمی‌توانم! فقط همین‌قدر بگویم که در دنیا دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شود و آرزوی زیارت کسی را بعد از امام‌زمان و ائمه معصومین مگر امام عزیزم را که جانم فدایش باد.

و اگر شما پدرومادر مهربانم شما خواهران و برادرانم و شما اقوام نزدیک و آشنایانم و شمایی که این وصیّت‌نامه را می‌خوانید، بدانید که خمینی... نیست! هر چه هست، خداست. پس وای بر ما اگر اطاعتش نکنیم و ما مرده‌های متحرّک را او زنده کرد و از زندگی نکبت‌بار و ذلّت رهانید و بنگرید که او ابراهیم زمان است و این‌همه اسماعیل دارد و او حسین است که این‌همه اکبر و قاسم و عباس و...

و اما مقدار 39، سی‌ونه‌هزار تومان به عمو مرتضی ... عمار نظری بده‌کارم که قرار شد، هر برج هزار تومان بپردازم. 600، شش‌صد تومان به برادر جعفر عقیق محتشم بده‌کارم، بپردازید و مقداری از آن برادرم محمدباقر هست و سند موتور آن پیش برادرم، یوسف حطری هست. هر چیز نظامی که در خانه دارم، به یوسف بدهید. سه سال روزه بده‌کارم بگیرید و یک سال هم نماز. کتاب‌ها را اگر برادرانم خواستند بگیرند و اگر نه به کتابخانۀ مسجد بدهید و کتاب‌های خاله را جدا کرده کسی نخواند.

و شما پدر و مادرم و اهل خانواده‌ام مرا حلال کنید و از آزارهایم در گذرید که بسیار شما را آزاردم از روی جهل و برای من دعا کنید و پیرو بی‌چون و چرای امام باشید و جنگ را فراموش نکنید!

و شما دوستان و آشنایان بر همۀ شما باد پیروی از امام عزیز و وصیّت می‌کنم به همه شما که جنگ را فراموش نکنید که این جنگ، جنگ اسلام و کفر است و جهاد در راه خدا است. همۀ شما وحدت را حفظ کنید و با هم برادر باشید و از تفرقه به هر صورت بپرهیزید! امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و از غیبت و هرزه‌گویی به شدّت بپرهیزید و نهایت سعی خود را در خودسازی به کار گیرید که عمرتان هدر نرود و به خانواده‌های شهدا حتماً سر بزنید و از فقرا و یتیمان حتماً دلجویی کنید و اشتباهات فردی را به ارگان یا انقلاب ربط ندهید که گناهی است نابخشودنی! در سختی‌ها پایدار بمانید و یاور یک‌دیگر باشید. گذشتتان نسبت به یک‌دیگر زیاد باشد و از کسی خرده نگیرید! قطره باشید در سیل خروشان شنای انقلاب اسلامی! نه ریزه‌سنگ سردرگم.

و در ساختن خود و محل خودتان کوشا باشید. هرقدر که می‌توانید، قرآن و دعا زیاد بخوانید و از نمازتان مراقبت کنید! در کارها هر کدام‌تان به تنهایی پیش‌قدم باشید نه دنباله‌رو. هر چیز که فقط به نفع خودتان هست، نگویید که شما باید شمع باشید و بسوزید و دیگران از روشنی شما استفاده کنند. برای رضای خدا و نگویید به قول امام عزیز: انقلاب برای ما چه کرده؟ شما برای انقلاب چه کرده‌اید؟

بار پروردگارا! مرا ببخش از اینکه در کار غفلت داشتم. و از اینکه برای این انقلاب اسلامی نتوانستم کاری انجام دهم که جز جان ناقابل چیزی ندارم که هدیه کنم و تو ای خدای مهربان! بپذیر از ما این خون ناقابل و این جان که خودت عطا کردی و ما را از شفاعت محمد (ص) و اهل‌ بیت عصمت و طهارت خصوصاً عبدالله‌الحسین محروم نگردان!

و تو همسرم! صابر باش و ثناگو. و راضی باش به رضای خدا. حرف‌هایی را که زدم فراموش نکن و از یاد خدا غافل نباش! از اعمالت بسیار مراقبت کن! راه هدایت پیش‌گیر و با ناملایمات بستیز و در این کار از خدا استعانت جو! در امر تزکیۀ نفس نهایت سعی را کن که جز این کار آ... است و بهترین کار تکامل به سوی خداست و وسیله در این کار ائمه معصومین است. پس توسّل جو بر آنان که بهترینند. من نیز بر تو و همه دعا می‌کنم، اگر قابل دعا کردن به درگاه حضرت حق باشم و بسیار دوست دارم که زینب‌گونه زندگی کنی و الگوی خودت را زهرا (س) و زینب قرار دهی!

و من آرزوی خوشی دنیا وآخرت برای تو و خانواده را دارم و خواسته‌ام از تو این است که خواهرانت را نیز بسیار مراقب باش و آنها را با راه و روش حضرت‌ زهرا (س) آشنا کنی و همان‌گونه بزرگشان کنی!

و در پایان اگر خواستید، گریه کنید، بر غربت حسین (ع) و مظلومیّت او بگریید که روی زمین به این بزرگی کسی جز 72، هفتادودو تن که در بین آنها طفل شش ماهه و بچه‌های کوچک هم بودند. جان به قربان حسین که پس از کشته شدن   آب غسلش ز خون بود و گرد غربت کفنش

سلام مرا به امام عزیزم برسانید و بگویید، آرزویم یک بار دیگر زیارت آن صورت.... شما بود. از امام بخواهید... برای قبول شهادتم دعا کند. از همه آشنایان خصوصاً کسبۀ محله‌های آشنا حلالیّت برایم بگیرید. جنگ... جنگ... تا پیروزی...

امتیاز :  ۴.۶۷ |  مجموع :  ۳

برچسب ها

    6.1.7.0
    V6.1.7.0