شهید محسن کردی
شهید محسن، در اول مهر سال 1347، در روستای سبوبزرگِ لواسان، به دنیا آمد. فرزند ششم خانواده بود و با سه برادر و دو خواهر خود، در دل کوهستانهای لواسان، رشد کرد. نام پدرش غلامحسین و نام مادرش نیّرهسادات میرقوامی است. اجداد مادریاش از سادات با کرامت شهر خود بودند.
شهید محسن، با روزی پاک و طیب جنگلبانی پدر، در دامان مادری معتقد به دین و انقلاباسلامی رشد کرد. بهطوری که از کودکی با جوانان انقلابی از جمله شهید مهدی خندان و شهید روحالله شیرخانی و برادر رزمنده، یوسف شیرخانی و دیگر رزمندگان همکاری میکرد. بههمین جهت با وجود سن کم، نسبت به راه انقلابی امامخمینی(ره) شناخت کاملی پیدا کرد.
زمانی که انقلاب پیروز شد، شهید محسن، در پایگاه انصار مسجد سیدالشهداء روستا، ثبتنام کرد و جزء بسیجیان پایگاه به حساب آمد. در زمان آغاز جنگ، به آموزش نظامی پرداخت و در کنار درسهایش، با دقّت به یادگیری کار با انواع سلاح مشغول شد. پس از پایان آموزش دو ماهه، او از مسئولان، تقاضای اعزام به جبهه کرد. اما به علت کم سنوسال بودن، کسی تقاضای او را جدی نگرفت.
سرانجام در زمستان سال 61 با مدارک پسرعمویش، ایرج کردی، به جبهه رفت. در عملیّات والفجر مقدماتی، شرکت کرد و در تاریخ 19/11/61 به شهادت رسید. پیکر مطهرش 10 سال در خاک دشمن بود، سرانجام همراه شهیدان فکه به آغوش میهن بازگشت و در تاریخ 3/2/71 در گلزار سبو بزرگ به خاک سپر
مادر شهید
کلاس چهارم بود. انقلاب هنوز به پیروزی نرسیده بود. محسن و دوستانش اعلامیۀ امام خمینی (ره) را در کوچه و مدرسه پخش میکردند. یک روز معلم محسن، که نامش ثریا بختیار بود، اعلامیۀ امام را روی میزش میبیند. معلم اعلامیه را با بیاعتنائی روی صندلیاش میگذارد و مینشیند. محسن با دیدن این صحنه خونش به جوش میآید. به سمت معلمش میرود و سیلی محکمی به صورتش میزند. محصلها به طرفداری از محسن سروصدا به پا میکنند.
معلم با اعتراض بچهها، از مدرسه اخراج میشود. او قصد داشت علیه محسن شکایت کند. ولی اعتصابها شروع میشود و نمی تواند کاری از پیش ببرد.
محسن بعد از اخراج معلم، با بچهها دور حیاط میچرخید و میخواند: ثریای بختیار... نوکر بیاختیار، فراری شده...
مادر شهید خندان
شهید محسن بچۀ باهوش و پرجنب و جوشی بود. در ایّام جنگ که پسرهای ما در جبهه بودند، مرتّب به خانۀ ما میآمد و میرفت. گاهی هم میآمد و چیزی مثل غربیل و الک و آرد و ... را از طرف مادرش طلب میکرد. بعد میدیدم مادرش وسائل را برگردانده و میگوید: محسن این چیزها را بهانه میکند تا بیاید از آقا مهدی و پسرها و دیگر رزمندها خبری بگیرد.
خواهر شهید
شهید محسن، خیلی برای رفتن به جبهه تلاش میکرد. ولی وقتی جواب منفی میشنید، به گریه میافتاد. ما از گریههایش خیلی ناراحت میشدیم. یک روز که از طرف پایگاه مسجد به جمکران رفته بود، به خانۀ ما آمد و با حال خوشی گفت: من شهید میشوم. گفت: تو اتوبوس خیلی گریهام گرفت. با امام زمان خیلی حرف زدم. گله کردم که مرا به جبهه راه نمیدهند. نفهمیدم کی خوابم برد. امامزمان را دیدم به من گفت: ناراحت نباش! تو جبهه میروی و اولین شهید محله سبو هم تو هستی!
همینطور هم شد. شهید محسن اولین شهید سبو شد. مهردادساکی هم در همان عملیّات شهید شد و هر دو 10 سال در خاک دشمن مفقود ماندند. تنها فرقی که این دو شهید داشتند، شهادت محسن را همرزمانش سریع به ما رساندند ولی خبر شهادت مهرداد نرسید. به همین دلیل محسن اولین شهیدی بود که در روستا برایش مراسم گرفته شد.
مادر شهید
محسن، فرزند کوچکم بود؛ ولی از 10 سالگی رفتار بزرگترها را در او میدیدم. زمانی که جوانان روستا به جبهه اعزام میشدند، خودش را به هر دری میزد تا مثل زمان انقلاب با آنها همراه باشد. ولی به او میگفتند، در بسیج باش و درست را هم بخوان.
محسن بچه درسخوان و خیلی باهوش بود. به موقع درسهایش را میخواند، به موقع هم به مسجد و پایگاه میرفت و کارهای مربوط به پشتیبانی و تدارکات جبهه را انجام میداد. ولی به این کارها راضی نبود. هر بار که اعزام نیرو در پایگاه شروع میشد، او هم خودش را آماده میکرد ساکش را برمیداشت و در اتوبوس مینشست ولی وقتی او را پیاده میکردند و اتوبوس حرکت میکرد، تا جایی که توان داشت دنبال اتوبوس میدوید و اشک میریخت. بالآخره موفق شد با مدارک پسرعمویش به جبهه برود. ولی انگار اینهمه تلاش، برای رفتن از میان ما بود. بعد از 40 روز خبر شهادتش را آوردند. خودش در خاک دشمن ماند. وقتی پیکرش را بعد از 10 سال آوردند، همان ژاکتی که خودم در زمستان سال 61 برایش بافته بودم، دور اسکلتش بود. این ژاکت با چفیهاش اصلاً نپوسیده بود. مردم روستا هرچه کردند نتوانستند آنها را پاره کنند و برای تبرّک ببرند.
پسر دیگرم قاسم تصمیم گرفت به وصیّت برادر کوچکش عمل کند و اسلحۀ او را به قول محسن زمین نگذارد. خودش را برای اعزام به خدمت سربازی آماده کرد. تمام مدارکش هم تکمیل بود. پدرش وقتی فهمید، اجازۀ رفتن به او نداد. چون قاسم به خاطر شهادت برادر، از خدمت سربازی معاف بود. پدرش با همین بهانه مانع رفتن قاسم شد. ولی دو روز بعد خبر تصادف و فوت قاسمم را از محلۀ تهرانپارس تهران آوردند. من خیلی دلم سوخت. چون دوست نداشتم جوانی که آرزوی جنگیدن در جبهه با دشمن را داشت، با تصادف از دنیا برود.
سیدهادی غنی (آزاده)
بعد از انقلاب که بسیج و کمیته به فرمان امام تشکیل شد، قرار شد همۀ مردم ایران، آموزش نظامی ببینند. ما هم در آموزش نظامی که در پادگان لشگرک برپا بود، شرکت کردیم. من و محسن در بین بچه بسجيها، خیلی کمسن و سال و ریز جثه بودیم. همیشه در ته ستون قرار میگرفتیم. گاهی من در تمرینها کم میآوردم، برادرها کمکم میکردند. ولی محسن پابه پای بزرگترها میرفت. در هوای سرد و برفی تپههای جادۀ تلو، با روحیّۀ بالا میدوید.
کلاً بچۀ با نشاط و پرجنب و جوشی بود. در تمرین پرش از روی نفرات، من از روی 5 نفر میتوانستم بپرم، او از روی 7 نفر میپرید.
محسن با وجودی که هنوز نماز هم به او واجب نشده بود، خیلی اهل عبادت و ذکر و دعا بود. در نمازهای جماعت و مراسمهای مذهبی خیلی جدی و با حالِ خوب، شرکت میکرد.
وقتی من در محسن دقیق میشدم تا عامل بالا بودن روحیّه در تمریناتش را پیدا کنم، میدیدم در ابتدای هر تمرینی، لبهایش برای ذکر باز میشود.
قاسم خندان (رزمنده)
مهر ماه سال61، 35 نفر از بچههای لواسان، با تیپ عمار از لشکر 27 محمد رسولالله (ص) به فکه آمدند تا درعملیّات والفجر مقدماتی شرکت کنند. محسن کردی و مهرداد ساکی در آن عملیّات شهید شدند. شهید یقینعلی هم از ناحیۀ پا مجروح شد.
ما در گردان انصار بودیم. بچهها شب به خط زده بودند. شب اول مهردا ساکی از ناحیۀ پا تیر خورد. ما او را به یک جای امان داخل یک گودال گذاشتیم. آتش دشمن شدید بود. مهرداد ما را قسم میداد که آنجا را ترک کنیم تا مثل او تیر نخوریم.
صبح دستور آمد که عقبنشینی کنیم. عملیّات لو رفته بود و دشمن آتش زیادی روی بچهها میریخت. من هم 7 صبح بود که نزدیکیهای سه راه تکدرخت، که به درخت صدر فکه معروف بود، از ناحیۀ گردن مجروح شدم. زخمم را بستم. بچهها از گردانهای مالک و انصار و مقداد در حال عقبنشینی بودند. از کسانی که من را با حال مجروحیّت دیدند، یوسف شیرخانی بود که رفت و به اخوی ما، آقا مهدی، خبر داد. بعد هاشم خندان بود با حسین کردی. آنها خیلی ناراحت شدند. میخواستند کنار من بمانند. من وسائل شخصیام را به آنها دادم و از آنها خواهش کردم زود بروند. گفتم: من خودم را آرامآرام به عقب میکشانم.
من در حال راضی کردن آنها بودم که شهید محسن هم من را با وضع خونریزی دید. خیلی بیتابی کرد. من از او هم خواستم با هاشم و حسین برود و خودش را نجات دهد ولی او گریه میکرد و نمیرفت. سعی داشت به من کمک کند. ما تا یک مسافتی آمدیم. ولی در تپههای دوقلو، به میدان مین برخورد کردیم. من باز هم از شهید محسن خواستم همان راهی را که هاشم و حسین میروند او هم برود، اسیر من نشود. در لحظهای که محسن راضی شد و بلند شد که برود تیری از کمین دشمن که هنوز پاکسازی نشده بود آمد و به سر او اصابت کرد. هاشم و حسین که با ما فاصله پیدا کرده بودند، بهسرعت به سمت ما برگشتند. حسین خیلی گریه میکرد و میگفت: محسن شهید شد، حالا چه کار کنیم؟
من سعی کردم بچهها را آرام کنم و به عقب برگردانم.
محسن بعد از دوسه دقیقه شهید شد. من نمیتوانستم زیاد حرکت کنم! خونریزیام زیاد میشد. بچهها به اخوی ما که در عملیّات، معاون تیپ بود، خبر دادند. آقامهدی آمد دستی به پشتم زد و گفت: قاسم چطوری؟
گفتم: چیزی نیست، خوبم.
آقا مهدی گفت: پس آرام عقب برو و سعی کن برای کسی هم مزاحمت درست نکنی!
اول قمقمهام را خالی کرد. چون میدانست من به خاطر خونریزی تشنه خواهم شد. از طرفی خوردن آب برای کسی که خونریزی دارد، خطرناک است.
یک مقدار جیرۀ جنگی تو جیبهایمان بود. آقا مهدی، دست کرد داخل جیبم و مقداری کشمش درآورد و به دستم داد و گفت: اینها را بخور و برو! اینجا نایست!
من چَشم، گفتم و حرکت کردم. تقریباً غروب بود که احمدعلی خدابنده از بچههای محل را دیدم. ایشان من را به اورژانش لشگر عاشورا که در همان نزدیکیها بود رساند و تحویل پرسنل اورژانس داد و رفت.
در بیمارستان اهواز، حال بدی داشتم. چون خونریزی بند نمیآمد! و فشار خونم به چهار میرسید. دکترها مرتّب به من خون میزدند. آقا مهدی به ملاقاتم آمد و گفت: به حال تو غبطه میخورم. تو تا آخرین قطرۀ خونت را در راه خدا دادی! اما من...
گفت: قاسم! ما را شفاعت کن!
من با این شوخیهای آقا مهدی روحیّه میگرفتم.
بالآخره من زنده ماندم و بعد از چند ماه دوباره به جبهه برگشتم. ولی دلسوزی و بیتابی شهید محسن، در لحظاتی که کنارم بود و صحنۀ شهادتش، هیچوقت از یادم نمیرود و همینطور مجروحیّت مهرداد و قسمهایش که ما را از خود دور کرد و در غربت و تنهایی به شهادت رسید و ما پیکر پاک این دو نوجوان را بعد از 10 سال تواستیم به خاک بسپاریم.
یوسف شیرخانی (رزمنده)
شهید محسن، نامش بزرگ بود ولی قد و قوارهای کوچک و بسیار نورانی و جذاب بود. وقتی از عملیّات فتحالمبین برگشتم، رفتم سبو بزرگ. در آنجا محسن با من صحبتی کرد و بعد گفت: شهید شدن لیاقت میخواهد.
من در آن زمان او را بچه میدانستم و متوجه اهمیّت حرفش نشدم.
محسن با برادرم رضا دوست صمیمی بودند. همیشه با هم خلوت داشتند و همصحبت بودند. من چون برادر بزرگ رضا بودم، آنها را بچه میدانستم؛ ولی برعکس بود. آنها روحهای بزرگی داشتند.
قبل از عملیّات والفجر مقدماتی، من با تعدادی از بچههای محلهمان، برای آموزش به پادگان امام حسین (ع) رفته بودیم. محسن کردی از من خواست او را هم برای ثبتنام به پایگاه شمیران ببرم. ما رفتیم. مسئولان، محسن را قبول نکردند. او خیلی ناراحت شد. یک هفته بعد که خواستیم اعزام بشویم، دوباره التماس و خواهش کرد که برایش کاری کنیم تا او هم با ما به جبهه برود. من گفتم: دست من نیست ولی حالا بیا ببینم چی میشود.
در پایگاه، مسئولی از سپاه، اسامی ثبتنام شدهها را یکییکی میخواند و آنها با صف وارد اتوبوسها میشدند. در یک لحظه نام ایرج کردی گفته شد. محسن به من گفت: ایرج نمیخواهد برود، من به جای او بگویم، من هستم؟
گفتم: اشکالی ندارد بگو!
وقتی گفت من هستم، همه به هیکل او نگاه کردند. مسئول پرسید: چند سالت است؟
شهید محسن گفت: مدارک دستتان است خوب ببینید چند سالم است!
از همان لحظه محسن کردی شد ایرج کردی. تا زمان شهادت هم در پروندهاش ایرج بود.
زمستان بود و آموزش سختی به ما میدادند. ولی محسن کم نمیآورد. در زمانی که فشنگ و اسلحه برای تمرین آوردند، محسن به من گفت: تو چند بار آموزش آمدهای! فشنگهایت را برای تمرین به من بده!
من هم دادم. ولی بار اول سر لولۀ اسلحۀ ژ-س روی بازوی چپش قرار گرفت و موقع شلیک به خاطر داغی لوله، پیراهنش سوخت. لباس نظامی برایش گشاد و بزرگ بود. همین باعث شد، لباس بسوزد ولی دستش نسوزد.
با وجود کوچک بودن جثهاش، خوب نشانه گیری میکرد.
وقتی وارد دوکوهه که مقر لشگر 27 محمد رسولالله (ص) بود، شدیم، در تقسیم نیرو، به گردان انصار رفتیم.
در پادگان همه از من میخواستند خیلی مراقب محسن باشم. من هم همهجا حواسم به او بود. همان روز اول به شهر دزفول رفتیم و برایش یک جفت کتانی خریدیم. لباسهای نظامی و پوتینها اندازهاش نبود!
خلاصه همه جا کنارش بودم. تا اینکه شب عملیۀات فرارسید. فرمانده تیپ ما، شهید مهدی خندان بود و فرمانده گردان هم سردار محتشم. ایشان یکی از دلاورمردان باهیبت و قویهیکل آن عملیّات به حساب میآمد. شب عملیّات او از شهید محسن خواست در پشت جبهه بماند و جلو نرود. محسن خیلی ناراحت شد و گفت: شما با هیکل بزرگ میتوانی بجنگی، ولی محسن که با روحیّۀ بالا به منطقه آمده، نمیتواند بجنگد!
عملیاّت شب شروع شد. محسن پابهپای بچهها پیش میرفت.اصلاً کم نمیآورد.
صبح دشمن پاتک زد. دشمن از بغلِ معبری که ما عملیّات را شروع کرده بودیم، رزمندهها را میزد. دستور عقبنشینی داده شد. نیروها به عقب برمیگشتند. در ساعت هفت صبح بود که قاسم خندان تیر خورد. من از محسن جدا شدم تا خبر را به آقامهدی بدهم. آقامهدی گفت: تمام این رزمندهها، برادر من هستند. قاسم باید خودش عقب برود.
همۀ بچهها به عقب برگشتند. من به مقر رسیده بودم که خبر شهادت محسن را شنیدم. در آنجا بدنم سر شد. خودم را سرزنش کردم و گفتم: کاش از محسن جدا نمیشدم.
وصیّتنامه شهید محسن
«بسماللهالرحمنالرحیم
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی، و مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی، وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَّنی، و مَن عَشَقَّنی عَشقتُهُ، و مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ، و مَن قَتَلتُهُ فَعَلَیِّ دَیِنُهُ و مَن عَلیِّ دَینُهُ فاَدِیَنُه.
با سلام و درود به امامزمان و نائب برحقش و با سلام و درود بر ملت شهید پرور و غیور و با سلام و درود به جنگجویان و رزمندگان و با سلام و درود به شهدای اسلام از جنگ اُحد تا جنگ خوزستان و با سلام و درود به پاسداران خون شهدا که شما اهالی لواسان هم هستید. من که یکی از فرزندان شما هستم و یکی از سربازان شما هستم من وصیّتی دارم: ای برادران! وحدت و همبستگی را رعایت کنید و تفرقه بین هم نیندازید و تفرقه را از هم جدا و دور کنید و در کارها همدیگر را کمک کنید.
ای پدر و ای مادر! من از شما میخواهم که از من راضی و خشنود باشی و من را حلال کنی و ای برادرانم! از شما میخواهم که وظائف شرعی خو را انجام دهید و وحدت و همبستگی را در خود حفظ کنید و اخلاق اسلامی را رعایت کنید و رسول اکرم فرموده: بهشت زیر پای مادر است. به مادر احترام بگذارید و حرف پدر را هم گوش کنید و در جاامعه تا آنجا که توانتان میرسد، اخلاق اسلامی را رعایت کنید و کمک به فقرا یادتان نرود. در هر کجا که هستید، خدا را فراموش نکنید و امام را دعا کنید و رزمندگان را هم دعا کنید! ای خواهرانم! کارها و تکالیف شرعی خود را فراموش نکنید و نظافت را هر کجایی که هستید رعایت کنید.
ای مادر عزیزم! ای پدر عزیزم! من از شما میخواهم که من را حلال کنید. از من راضی و خشنود باشید. من امانتی بودم که خدا به شما داد. آخر هم که باید بروم. مادر! انشاءالله که خدا از شما راضی باشد که مادران دیگر را روحیّه میدهید. من از شما میخواهم که برای من ناراحت نباشید! افتخار کنید. که امام عزیزمان میگوید: خدا توفیق و اجر بدهد به مادرانی که چنین فرزندانی در دامان خود پرورش دادید و امانت خود را چنان تحویل دادید که صاحبِ امانت، خیلی خشنود است.
ای اهل خانواده! از شما میخواهم مرا حلال کنید و از من راضی و خشنود باشید و از تمام دوستان و اقوام از قول من عذرخواهی[کنید] و بگوئید مرا ببخشند! حلالم کنند و در این آخر از شما میخواهم خدا را فراموش نکنید و امام را دعا کنید و کمک به جبهه را هم فراموش نکنید و رزمندهها را هم دعا کنید و تفرقه را از خود دور کنید و وحدت انسجام را در خود زیاد کنید. در سر غذا خوردن به فکر گرسنگان هم باشید و از شما باز هم میخواهم من را حلال کنید. از شما میخواهم بر سر جنازۀ من گریه نکنید و من را در بهشت زهرا خاک کنید. والسلام. خداحافظ. خدا را فراموش نکنید! امام را دعا کنید! یا مهدی ادرکنی یا علی... یا زهرا... یا حسین...
والسلام علیکم و رحمةالله و برکاتة. محسن کردی تاریخ 11/61