شهید عیسیاحیائی
شهید عیسی در تاریخ 8/10/1345 در روستای سبو کوچک از خانوادهای مؤمن به دنیا آمد. نام پدرش ابوالقاسم و مادرش نرجس خاتون شيرخاني است.
شهید عیسی، فرزند سوم خانواده بود و با رزق حلال حاصل از شغل کشاورزی، با دو خواهر و شش برادر خود بزرگ شد.
شهید عیسی، دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانش را در لواسان گذراند. در كنكور سراسري قبول شد و تحصيلات عاليهاش را در شهر ري تهران، مرکز تربیت معلم شهید مفتح، آغاز نمود. وي در آخرين اعزام به جبهه، دانشجوی سال دوم تربیت معلم شهيد مفتح بود.
او در زمان تشکیل بسیج، در پایگاه مسجد سبو کوچک، به فرماندهی حاج روحالله شیرخانی، فعالیّت خود را آغاز کرد و از سال 61 با برادر بزرگش در كنار تحصيل، وارد لشکر 27 محمد رسولالله (ص) شد. با سِمَت تیربارچی 5نوبت به جبهه اعزام شد.
برادربزرگش در عمليّات والفجر8 بهشدّت مجروح شد. شهيد عيسي در زماني كه برادرش در بيمارستان نجميه و در خانه بستري بود، صبورانه و بسيار مهربان پرستاري وي را عهدهدار بود و بعد از بهبود يافتن برادر، با روحيّۀ بالاتر به جبهههاي نبرد رفت. سرانجام در سومین روز عملیّات کربلای 8 که در منطقۀ شلمچه انجام شد، در تاریخ 19/1/66 با اصابت ترکش به شهادت رسید.
پیکر مطهر شهید عیسی، توسط برادرجانبازش محمدابراهيم و اقوامشان، خانواده شهيدان كاظمي از معراج الشهدا تحويل گرفته شد. ابتدا به تقاضاي مادر شهيد محسن كاظمي و آزاده احمدعلي در محل زندگيشان سراسياب دولاب تهران تشييع شد؛ سپس به لواسان منتقل گرديد و با همراهي مردم شهيد پرور لواسان، تشييع و کنار همولایتیهای شهیدش، در گلزار شهدای سبو کوچک، بهخاک سپرده شد.
مادرشهيد
پسرم عیسی را در خانه و محله، امیر صدا میزدیم. امیر بچۀ مؤمن و پركاري بزرگ شد. همه دوستش داشتند. هم در خانه براي من و پدرش مهربان بود. هم براي خانواده و اقوام.
زمان مجروحيّتِ برادر بزرگش محمدابراهيم، امیر خيلي زحمت کشيد. محمدابراهیم به علت مجروحیّت شدیدی که در عملیات والفجر 8 پیدا کرد تا شش ماه بستری بود. امیر هم در خانه و هم در بیمارستان از برادرش پرستاری کرد.
امير با عمويش شهيد شكرالله هم خيلي صميمي بود. عمويش بعد از شهادت امير مرتّب ميگفت: «كمرم شكست.»
شکرالله خيلي ناراحت بود. شش ماه بعد او هم در محل كارش به شهادت رسيد.
زمان شهادت امير، احمدعلی کاظمی که برادر شهید محسن کاظمی است مفقود شد. خانوادۀ کاظمیها چهار شهید به انقلاب اسلامی ایران تقدیم کردهاند که پسرعمو هستند. مادر احمدعلی زنعموی شهیدان کاظمی است و با ما هم نسبت فامیلی دارد. این مادر فعالیّت زیادی داشت. آن روز به جای بیتابی کردن برای پسر مفقودش به منزل ما آمده بود و مرتّب مرا دلداری میداد. او برایم سکه و نُقل آورده بود تا بر پیکر امیر بریزیم.
به همّت این مادر بزرگوار، امیر من دو بار تشییع شد. یک بار از منزل خانوادۀ شهید محسن کاظمی که در سراسیاب دولاب بود. یک بار در لواسان.
خداوند مزد این مادر شهید پرور را به یک هفته نرسیده داد. از صلیب سرخ خبر آوردند، احمدعلی جزء اسرای ایرانی در عراق است. به این شکل مادر احمدعلی از چشم انتظاری بیرون آمد.
یوسف شیرخانی (رزمنده)
شهید عیسی معروف به امیر، نوۀ خالهام بود. ما، هم فامیل بودیم، هم در یک محله بزرگ شدیم. امیر، بچۀ باصفا و بیتکبّر و خاکی و خیلی هم باحوصله و دلرحم بود.
یک روز از جبهه آمده بودیم. پیشنهاد دادم به صحرا برویم و کباب درست کنیم. وقتی داشتیم میخوردیم، من دیدم نصف غذایش را نخورد و گفت: بعداً میخورم.
من دنبالش رفتم. دیدم، غذا را برای درویشعلی که در همانجا زندگی میکرد، برد.
تو دلم گفتم، رفتار و کردار این بچه دیدنی است.
وقتی جنگ شروع شد، شهید عیسی وارد نیروهای حاج روحالله شد. فرمانده تمام رزمندههای سبو کوچک، حاجی بود.
من با عیسی در عملیّاتهای زیادی بودم. در عملیّات والفجر ۴ که برادرانم رضا و محمدباقر بودند، نصرالله رحیمی و عیسی هم با یقینعلی و مشهدی حسینی همراه بودند که هر چهار عزیز بزرگوار با مهدی خندان، شهید شدند. چند ماه بعد در عملیّات خیبر ، با بچههای محلّهمان بودیم. مثل مهران ماهوری، ایرج شيخي، امیر حقگو، ذبیحالله فرسیابی، حسن شاهپسند، حمید زینعلی، قدرتالله زینعلی، حجت ساکی، قاسم خدابنده، حاجآقا قوامی، شعبانی، شهید ناصری سینکی و خیلیهای دیگر. زندگی با این بچهها در جبهه، خاطرات به یادماندنیای در ذهنم بهجا گذاشته است. خصوصاً خاطرات شهدا که با یادآوریاش منقلب میشوم.
یادم است در کوههای دز بودیم. عملیّات تمام شده بود. شهیدعیسی چند بار از چادر بیرون رفت. یک بار پتو برداشت و رفت. من هم به دنبالش رفتم. هوا خیلی سرد بود. دیدم، پتو رویش است. فکر کردم خوابیده است. وقتی جلوتر رفتم دیدم، خودش را روی خاک میکشد و ناله میزند: حسین جان... شهادت این دوره هم گذشت، ما به لواسان برمیگردیم.
یک بار عیسی و برادرم رضا از جلوی مقر ما رد میشدند. دوستی داشتم به نام مجتبی شیرازی. رو به بچهها کرد و گفت: مواظب باشید پایتان به شیشه نخورد.
عیسی و رضا برگشتند و با تعجّب به اطرافشان نگاه کردند و گفتند: اینجا که شیشه نیست!
منظور دوستم از شیشه، شیشه شربت شهادت بود.
مجتبی به من گفت: اینها بوی شهادت میدهند.
در عملیات کربلای ۸، من در پادگان دوکوهه در تسلیحات لشگر بودم. چند بار شهید عیسی را در شهر اندیمشک دیدم. وقتی با هم سلام و احوالپرسی میکردیم، مرتّب از شهدایی که از دست داده بودیم، صحبت میکردیم. از برادرانم و مشهدی حسینی و یقینعلی و شهید خندان.
عیسی با لحن و نگاه خاصّی گفت: ما کی شهید میشویم، خدا میداند...
در آن عملیّات من عیسی را در حالی که زیر آتش دشمن بودیم، دیدم. روحیّۀ خیلی عالیای داشت. مرتّب فعالیّت میکرد. تیربارچی بود، کمک آرپیجیزن بود. زمانی هم که مجروح زیاد بود، امدادگری میکرد. من با تعجّب به کارهایش نگاه میکردم. در زمان عملیّات، اصلاً احساس خستگی نمی کرد و وقتی برای استراحت نمیگذاشت . تا اینکه در روز سوم عملیاّت، لحظهای که داشتم دوست مجروحم را وارد آمبولانس میکردم، با صحنۀ غیر منتظرانهای مواجه شدم. خیلی بههم ریختم. داخل آمبولانس چهرۀ رنگ پریدۀ عیسی را دیدم. بدنش سوراخ سوراخ شده بود، مثل علی اکبر امام حسین...
دست نوشته عیسی احیائی
(سه روز قبل از شهادت) اعزامی از مالک اشتر
«آدرس: تهران-شمیرانات-لواسان کوچک-سبو کوچک-منزل ابوالقاسم احیائی
بسم الله الرحمن الرحیم
اکنون قصه برآن گذاشتهام که چند کلامی را به عنوان خاطره نگارش کنم. ولی افسوس که نه قلم، توانائی نوشتن دارد و نه کاغذ طاقت این همه بار را...
مدّت زیادی است که هوای جبهه در سر و عشق حسین در سینه داشتم. ولی هر بار به عللی نمیشد که راهی آن دیار شوم. بلآخره در 16/12/1365 خدا یاری کرد و از طریق پایگاه مالک اشتر ثبت نام به عمل آمد.
در روز دوشنبه 18/12/1365 ساعت 10 صبح در پایگاه حضور پیدا کردم و بعد از چند دقیقه لباسها را دادند و قبل از ظهر برای صرف غذا رفتیم و بعد از نماز جماعت، مسئول پایگاه سخنرانی کردند. ذکری هم از اهل بیت گردید. ساعت 2:20 بعدازظهر سوار اتوبوس شدیم و به طرف پادگان ولیعصر (عج) [حرکت کردیم] .
در بین راه، مردم را مشاهده میکردم که به استقبال اتوبوسها آمده بودند و در جلوی اتوبوسها تویوتایی در حرکت بود که با [از] بلندگو، نوارهای گوناگونی را پخش میکرد. به میدان صبحگاه پادگان ولیعصر که رسیدیم، دیدم که از پایگاههای دیگر هم آمدهاند و درآنجا بچههای لواسان را دیدم که آنان هم آمده بودند(افشین –حسین -علی شیرخانی-ابراهیم خندان –عباس خندان) بعد از آن، مراسم برگزار گردید. اتوبوسها در انتظار بودند. لحظه موعود فرا رسید. ساعت 5:45 دقیقه عصر سوار اتوبوس ایرانپیما شدیم وآمادۀ حرکت. از میان شهر تهران عبور میکردیم و با همدیگر میگفتیم که برای آخرین بار در این سال تهران را میبینیم. به حرکت ادامه داد[یم]. آمدیم تا صبح هنگام نماز در شهر پل دختر [بودیم]. پس از نماز، دوباره سوار بر چارپای فلزی شدیم وکمکم هوا روشن میشد. ساعت 10 صبح 19/12/1365به جلوی پادگان دوکوهه رسیدیم. در همانجا به ما گفته شد که مستقیم به طرف اردوگاه بروید. به اردوگاه که رسیدیم، وارد منطقۀ آموزش شدیم. در آنجا بعد از نماز و غذا، دستهبندی شدیم و رفتیم تا چادرها را برپا کنیم. بعد از برپا شدن چادر، شب را به استراحت پرداخته[پرداختیم] و شب ظلمت سپری شد و صبح دیگر آغاز!
روز 20/12/65، روزی بود که گاه گاهی پیام میرسید که میخواهند تقسیم کنند و در ساعت 5 بعدازظهر بود که جمع شدند برای تقسیم کردن.
سوار اتوبوسها شدیم تا جلو دژبانی آمدیم. ولی کار جوری شده بود که توافق نشد و قرار شد که در همانجا بمانیم تا آموزش ببینیم. برگشتیم در حالی که ناراحت بودیم امّا امیدوار...»
وصیّتنامه شهید عیسی احیائی
" و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه و یکون الدین کله لله "
" قال علی علیه السلام: ان الجهاد باب من ابواب الجنه "
با اعتقاد به وحدانیّت خداوند متعال و یکصد و بیست و چهارهزار پیامبر(ع) که برای هدایت بشر مبعوث شدند و دوازده امام که جانشینان برحق پیامبر گرامی اسلاماند و اعتقاد به قیامت و روز حساب.
در زمانی که انسان با این همه رنج و مشقت و خوندل خوردنها و سختیهای طاقت فرسا، بزرگ میشود، چه خوب است به راهی قدم نهد که رضای خداوند در آن است و در این معامله خداوند خریدار جان (انسان) است و این راه با تمام سختیهايی که دارد، ارزش دارد. چون که انسان را به معشوق خود، خداوند، میرساند.
پروردگارا! ندای منادیت را شنیدم که [ندای] هل من ناصر ینصرنی سر میداد. و به یاری اسلام آمدهایم و آنقدر استقامت خواهیم کرد تا تو را ملاقات کنیم.
پروردگارا! در راهی قدم برداشتهام که راه پیامبر(ص) و راه امام حسین (ع) است. تو خود یاریمان نما!
پدرم! افتخار کن که ابراهیموار فرزندت را به قربانگاه فرستادی!
مادرم! خوشحال باش که فرزندی تربیت کردی که به راه اسلام رفت و در یاری دین اسلام جان داد. و تو ای برادر بزرگوارم! در این لباس که هستی بمان و از اسلام و جمهوری اسلامی پاسداری کن که این، همان شغل انبیاء است.
و شما ای برادرانم! امیدوارم که بتوانید راه شهیدان را ادامه دهید و شما ای خواهرانم! از بزرگ بانوی جهان، الگوی زنان اسلام، حضرت زینب کبری، درس بگیرید و پیامرسان خون شهیدان باشید. پیرو فرمایشات امام خود باشید.
در آخر چند کلامی با امت حزبالله؛ ای امت قهرمان و پیرو امام! فرمایشات این رهبر را بیچون و چرا بپذیرید و هیچگاه از او جدا نشوید و از خون شهیدان حفاظت کنید و نگذارید که خون پاسداران قرآن پایمال شود.
در همه حال به خداوند توکل کنید. بیشتر قرآن بخوانید. از این عمر کوتاه و چند روزه، کمال استفاده را بکنید و همیشه به یاد قیامت باشید. در کارهایتان خدا را ناظر بدانید. در بسیج و انجمن اسلامی شرکت کنید و فقط بهخاطر خدا کار کنید! هیچگاه جنگ را فراموش نکنید! به نماز جماعت اهمیّت دهید. در دعاها شرکت کنید بیشتر قرآن بخوانید که تلاوت قرآن، دلها را زنده میکند و با خلوص نیّت دعا کنید! دعا [برای] امام را فراموش نکنید!
نگذارید زالوصفتان و شیاطین، دوباره بر مستضعفین حکومت کنند و خون شهیدان را پایمال نمایند. در همه حال وحدت خود را حفظ [کنید] و با همدیگر متّحد باشید و مواظب باشید که منافقین در جمع شما نفوذ نکنند و باعث تفرقۀ شما نشوند. در آخر نمیگویم گریه نکنید! ولی برای امام حسین (ع) و شهدای کربلا و مظلومیت حضرت زهرا(س) گریه کنید.
تنها یک روز روزه بدهکار هستم. مراسم را بطور ساده بگیرید.
خداحافظ! دیدار در قیامت! خاک زیر پای تمام رزمندگان اسلام
عیسی احیائی اردوگاه کرخه تاریخ: 28 / 12 / 1365