• ساعت : ۰۰:۰۰
  • تاريخ :
     ۱۴۰۲/۰۲/۰۵ 
  • تعداد بازدید : 325
شهدای لواسان
شهید حسین زارعی

شهید حسین زارعی 

شهید حسین سال 1325 در روستای هنزک از خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. نام پدرش کاظم زارعی  و مادرش محترم زارعی است. فرزند ارشد خانواده است و سه برادر و پنج خواهر دارد. پدرش با شغل  مقدس کشاورزی زندگی پر جمعیتش را میگذراند

شهید حسین تحصیلاتش را تا مقطع سیکل در مدارس ناران لواسان گذراند، برای کار راهی تهران شد  و به استخدام نیروی زمینی ارتش درآمد.

سال 1352 با دختر عمه‌اش، خانم ماه منیر اوحدی، ازدواج کرد و در خانه‌های سازمانی شهر همدان  ساکن شد. زمان انقلاب، نیروی زمینی ارتش به شهر زنجان منتقل شد. شهید حسین و همسرش از  سال 56 در شهر زنجان زندگی کردند. با شروع تظاهراتِ مردم علیه حکومت پهلوی، شهید حسین  همراه همسرش به تظاهرات مردمی که اغلب در شب برگزار میشد، پیوست و موضع خود علیه حکومت  را به طور علنی نشان داد و در ایام دفاع مقدس، با درجه استوار دوم، پست راننده تانک را به عهده  گرفت و به مدت سه سال در جبهه خدمت کرد. و سرانجام در تاریخ 1362/8/8 در منطقه تنگه  چزابه،  با اصابت خمپاره به سر و گردن، شهید شد. پیکر مطهرش در حالی که همچون سالار شهیدان، سر در  بدن نداشت، توسط مردم هنزک و لواسانات تشیع و در جوار امامزاده فضلعلی ابن موسی کاظم (ع) ناران، به خاک سپرده شد.  

همسر شهید 

»هفده ساله بودم که خانوادۀ دایی‌ام برای فرزند ارشدشان به خواستگاری من آمدند. در حالی که دو  خواهر بزرگترم که کارمند هم بودند، هنوز ازدواج نکرده بودند و من هم در کلاس یازدهم در حالِ  امتحان دادن بودم. من که پسردایی‌ام را میشناختم، به خاطر با محبت بودنش، قبول کردم دوری از  خانواده را تحمل کنم و با او که یک فرد نظامی بود و باید خارج از تهران و یا مرزهای کشور مأموریت می‌رفت، ازدواج کنم. ما 11 سال زندگی مشترک داشتیم. چهار سال در همدان و چهار سال در زنجان  زندگی کردیم. با آغاز جنگ که به جبهه رفت، من مجبور شدم به تهران بیایم. سه سال آخر زندگی ما  خیلی به من سخت گذشت. هر بار برای مرخصی میآمد، زمان رفتنش خداحافظی دردناکی داشتیم. البته من خبر نداشتم او در خط مقدم، رانندۀ تانک است. حسین میگفت، پشت جبهه خدمت میکندوقتی خبر شهادتش را آوردند، نمیتوانستم باور کنم

آخرین باری که برای مرخصی آمده بود، ایام عاشورا بود. آن زمان مصطفی نیکورفتار که از اقوامان بود  و در یگان حسین خدمت میکرد، شهید شده بود. حسین پس از تشیع اولین شهید ناران، مصطفی، حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. من هم خیلی منقلب شده بودم. وقتی حسین با من خداحافظی کرد،  نمیتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. انگار خداوند به من میگفت، دیدار آخر است. حسین هم میگفت  تا زمانی که تو گریه کنی من نمیتوانم بروم. سرانجام آن خداحافظی دردناک هم صورت گرفت. مدتی  بعد خبر شهادتش را آوردند و مرا به معراج الشهدا بردند تا شناسایی‌اش کنم. میگفتم: من نمیتوانم  حسین را در آن وضع ببینم. مسئولان معراج الشهدا میگفتند، چون شهید سر ندارد، خانوادهاش  نمیتوانند درست تشخیص دهند. تأیید همسر در اولویّت است. من با سختی زیادی به معراج رفتم و  از لباس زیرش که خودم برایش دوخته بودم، شناساییاش کردم

رفتن حسین خیلی برایم سخت بود. من از حسین جز محبت و خاطرات خوب و خوش، چیزی ندیده  بودم. البته حسین به همه دوستان و آشنایان، به اهالی محل و اقوام محبت میکرد و همینطور با  خانوادهاش بسیار مهربان بود. خواهرها و برادران کوچکترش را بسیار دوست داشت و هر بار که به  تهران میآمد برای آنها لباس و پارچه میخرید.  

ما سعادت نداشتیم صاحب فرزند شویم ولی حسین مرتب میگفت، وقتی جنگ تمام شد برای اولاد‌ دار شدن اقدام میکنیم. من در حد توانم به یادش کارهای خیر میکنم تا به جای اولاد صالح، برایش باقیّات  و صالحات بماند. از جمله، ساخت محراب مسجد امام حسن (ع)هنزک که در گوشه آن نوشته شده  :»یادبود شهید حسین زارعی« 

در ایام شهادت حسین من خیلی بیتابی میکردم. خداوند عنایت کرد با خوابهای خوبی که از حسین  دیدم، آرام شدم. شب هفتم خواب دیدم، حسین جلوی در امامزاده فضلعلی (ع) ایستاده و گردنش  را با یک دستمال سفید بسته است. من با خوشحالی گفتم: من بیایم پیشت. گفت: نه جای تو اینجا  نیست... هنوز وقتش نیست...  

یک بار هم خواب دیدم، حسین با یک عروس زیبا، شبیه حوریانی که خداوند صفاتشان را در قرآن  آورده، بر سر سفرۀ عقد نشسته است. جنس لباس عروس و آیینه سفره به قدری زیبا بود که در دنیا  وصف شدنی نیست. فقط در آیات بهشتی شنیدیم که لباسشان از سُندُس و اِستَبرَق و حریر است. من  صورت زیبای عروس را از داخل آیینه میدیدم. به حسین با اعتراض گفتم: چند وقت است به من سر  نمیزنی... رفتی زن گرفتی... 

حسین با لبخند گفت: تو هم هستی! این زن، مال این ور دنیا است. تو هم هستی

برادر شهید 

»همان طورکه دخترعمه ما گفت، داداش حسین ما بسیار با محبت بود. یاد زحمات او برای خانواده در  بین دوستان و اقوام زبانزد است. حسین با وجود اینکه زندگی‌اش از ما جدا و دور بود ولی همیشه  حواسش به پدر و مادر و برادرها و خواهرهایمان بود. من هیچوقت زحمات او را برای کمک به زندگی پرجمعیتمان فراموش نمیکنم. خصوصاً کمک به تعمیر و ساخت خانه‌مان در هنزک و یا کمک به تهیه  جهیزیه خواهرها و ازدواج برادرها. یادم هست یک بار که برای مرخصی آمده بود به من گفت، چهل و  هشت ساعت فرصت داری دختری را انتخاب کنی و سروسامان بگیری! من گفتم، چهطور در این زمان  کم دختر انتخاب کنم. گفت: چاره‌ای نیست! چون من در خط مقدم هستم، فرصت ماندن در تهران را  ندارم. داداش حسینم خیلی جدی روی پیشنهادش پافشاری میکرد و من چون نتوانستم دختری را  در آن زمان محدود پیدا کنم سعی کردم از او دوری کنم تا مورد سؤال و جواب قرار نگیرم. وقتی به  خانه برگشتم مادرم نامه‌ای به من داد. من دیدم حسین برایم نوشته است که اگر نتوانستم دختری پیدا  کنم، فالن دختر هست اگر مایل هستی با مادر و... به خواستگاری برو! آن دختر قسمت ما نشد ولی  حسین در مرخصی‌های بعدی برای مراسم ازدواجم آمد و تمام هزینه‌های ازدواجم را متقبل شد. داداش حسین به من علاقه ویژه‌ای داشت. از کودکی لباسهای زیبا و شیکی برایم میخرید. اغلبِ  بچه‌ها در محل با حسرت به لباسهایم نگاه میکردند

پدر ما خیلی زحمتکش بود ولی نمیتوانست زندگی خانوادۀ پرجمعیتش را بچرخاند. گاهی از مغازۀ  بقالی و قصابی نسیه خرید میکرد. وقتی حسین به تهران میآمد، پولش را حساب میکرد. حسین از مغازه‌دارها خصوصاً برنج فروش محل میخواست هرچه پدر لازم دارد به او بدهند و هیچ پولی از او  طلب نکنند و حسابشان را فقط از پسر بزرگش بگیرند

مادرمان به قدری او را دوست داشت که وقتی چشمش به قد و بالایش میافتاد، عاشقانه دورش میگشت و قربان صدقه‌اش میرفت. حسین هم متواضعانه مادر را بغل میکرد و دستش را میبوسیدمادر و پدر ما به خاطر عیالوار بودن خیلی کار میکردند. خصوصاً مادرم، هم کارِ خانه و بچه‌داری  میکرد و هم در کار کشاورزی و دامداری به پدرم کمک میکرد. حسین همیشه خودش را مدیون  زحمات پدر و مادرمان میدانست و سعی میکرد با محبت و خرید هدیه و پرداخت گوشهای از هزینه خورد و خوراک، آنها را خوشحال کند

در ارتباط با تعمیر خانه که دو ماه طول کشید، دچار دردسر شد؛ ولی حسین در آن زمان که هنوز  حکومت طاغوت سر کار بود، با ارادۀ قوی و شهامت بینظیر مشکلش را حل کرد. آن زمان یکی از  آشناها به حسین گفته بود، خانه‌تان خراب شده است. حسین در آن لحظه فکر کرد رسیدگی به مشکل  پدر و مادر از شغل و زندگی خصوصی خودش هم مهمتر است. حسین با این طرز فکر و به خاطر کمک  به پدر و مادر، دو ماه در هنزک ماند تا کار تعمیر خانه تمام شد. وقتی به زنجان برگشت، فرماندهاش که  یک تیمسار بود، او را خیلی اذیت کرد. حسین چندین بار تقاضای استعفا از خدمت کرده بود ولی در آن زمان چنین اجازه‌ای به او داده نشد. تا اینکه یک روز برای رها شدن از آزار و اذیت تیمسار، با سرنیزه به او حمله کرد

تیمسار به قدری از خشم و شجاعت بینظیر حسین وحشت کرد که به جای حسین، او از محل خدمتش فرار کرد. بعد هم انقلاب شد و حسین با نیروهای انقلابی همکاری کرد. با آغاز جنگ هم حسین تا آخرین نفس در خط مقدم ماند و با بعثیها جنگید

خبر شهادت حسین و نوع شهادتش که سر و صورت از بین رفته بود، برای ما خصوصاً پدر و مادرمان  خیلی سخت بود. طوری که نمیتوانستیم پیکر شهید را نشانشان دهیم. من دومین کسی بودم که برای شناسایی رفتم. خیلی برایم دردناک بود... من آن روز به جای پدر و مادرم با دلی پر خون دیدم، داداش حسینم، عالوه بر سر، یک دست هم ندارد! در آن روز از دوستانش شنیدیم: حسین دلی نترس  داشت و اغلب در خط مقدم، مقابل گلوله‌های دشمن نبرد میکرد. دوستانش به او میگفتند، چرا این  گلوله‌ها به تو اصابت نمیکنند! حسین جواب میداد، برای من باید یک گلوله بزرگ بیاید تا کارم را تمام  کند. انگار حسین منتظر آن گلوله بزرگ بود که بالاخره در تاریخ هشتم آبان سال 62 آمد و بدنش را  همچون سالار شهیدان قطعه قطعه کرد

این مصیبت برای خانوادۀ ما خصوصاً پدر و مادرمان خیلی سخت بود. صدای ناله پدرم هر روز و شب  در خانه بلند بود تا اینکه در ایام اولین سالگرد حسین، خداوند او را به نزد پسر شهیدش برد.   مادرمان صبورتر بود تا سال 91 زنده ماند و مصیبتهای بزرگتر دیگری دید و مادرمان مصایب زندگی  از جمله از دست دادن دو نوۀ جوانش در سانحه دلخراش خیابان را با یاد مصیبت فرزند مهربانش تحمل  کرد...

 

 
امتیاز :  ۰ |  مجموع :  ۰

برچسب ها

    6.1.7.0
    V6.1.7.0