• ساعت : ۰۰:۰۰
  • تاريخ :
     ۱۴۰۲/۰۲/۰۹ 
  • تعداد بازدید : 304
شهدای لواسان
شهید اكبر (حمید) امیری

شهید اکبر (حمید) امیری هنزکی

شهید حمید سال 1348 از یک خانوادۀ هنزکیِ متدیّن و غیور به دنیا آمد. نام پدرش ابوالفضل امیری و مادرش فخرالسادات حسینی است. شهید حمید فرزند آخر خانواده است و سه برادر و یک خواهر دارد.

خانوادۀ امیری در منطقۀ 14 تهران نیز جهت کار و تحصیلِ فرزندان، سکونت داشتند. پدر خانواده علاوه بر رسیدگی به باغچۀ خود در هنزک، کارمند بانک تجارت بود. خانوادۀ امیری اکنون نیز در دو منطقۀ تهران و هنزک، زندگی ییلاقی و قشلاقی دارند.

شهید حمید، تحصیلاتش را در مدارس منطقۀ 14 تهران گذراند. در سن شانزده سالگی در حالی که محصل سال دوم هنرستان بود به جبهه رفت و در کنار برادران بزرگ‌ترش، ابراهیم و جواد، در واحد اطلاعات به خدمت مشغول شد. (بعد از اعزام او پسرخاله‌اش رضا کاظمی به جبهه رفت و بعد از سه ماه خدمت شهید شد. شهادت رضا تأثیر زیادی بر حمید گذاشت.)

خانوادۀ امیری با پیش‌گامی پدر، از زمان انقلاب و نیز ایام دفاع مقدس، در کنار رهبر انقلاب، امام خمینی (ره)، گام بر‌داشتند و پسران‌شان به درجات مقدس اسارت، جانبازی و شهادت نائل شدند.

برادر بزرگ خانواده، سردار اصغر امیری، پس از دو سال خدمت، در منطقۀ عملیاتی فتح‌المبین به اسارت دشمن درآمد و به مدت هشت سال و شش ماه، رنج‌های اسارت را به جان خرید.

سردار ابراهیم امیری و سردار جواد امیری با هفتاد الی هشتاد ماه حضور در جبهه، بارها مجروح شدند و پس از بهبودی نسبی به خط برگشتند. اکنون نیز با آثار برجا ماندۀ گازهای شیمیایی، موج‌گرفتگی و ترکش در بدن، هم‌فکر و هم‌گام با رهبر معظم، امام خامنه‌ای، در خط مقاومتِ سوریه و لبنان و عراق، جان‌فشانی می‌کنند. داماد خانوادۀ امیری، جواد زارعی نیز با 12 ماه خدمت در جبهه پس از مجروحیت از ناحیۀ دست به کار و خدمت در تهران مشغول شد. خانوادۀ امیری شهیدی دیگر به نام «سید مسعود امیری مقدم» در اقوام خود دارند که تأثیر در استوار ماندن مردان و زنان خانوادۀ امیری داشته است. شهید سید مسعود از دانشجویان نابغۀ دانشگاه تهران بود که در اوج ترورهای سال 1360 پس از ترور شهید بهشتی و یارانش در دفتر حزب جمهوری اسلامی و ترور ناکام رهبر معظم و ترور شهیدان رجایی و باهنر به دست منافقین تاریخ 4/6/1360 به شهادت رسید. خوشبختانه اکنون از شهید مسعود، فرزند خلفی به جا مانده است، به نام سید صدرا امیری مقدم که از دانشمندان جمهوری اسلامی به حساب می‌آید و راه پدر را ادامه می‌دهد.

در ایام دفاع مقدس اکثر مردان خانوادۀ امیری در جبهه خدمت می‌کردند. سال 66 حمید، پسر کوچک آقای ابوالفضل امیری نیز با دست‌کاری بر کپی شناسنامه، پس از دو بار اعزام، در تاریخ 15/3/1367 در منطقۀ شلمچه با اصابت ترکش خمپارۀ دشمن به شهادت رسید. پیکر مطهرش هم‌ردیف مزار پسرخالۀ شهیدش رضا کاظمی و در جوار امام‌زاده فضل‌علی ابن موسی کاظم (ع) ناران، زیارت‌گاه مشتاقان راه شهادت است.

   مادر شهید

«یکی از خصوصیات حمید، حجب و حیای او بود و اصولاً سعی می‌کرد دیگران کم‌تر از درون پرتلاطم و مملو از عشقش خبردار شوند. و شاید همین بی‌ریایی او باعث شد وصیت‌نامه‌اش به دست ما نرسد. ولی چند خاطره از او در ذهنم هست که ذکر می‌کنم: حمید روز بیست و سوم ماه رجب به دنیا آمد و من تلاش کردم از همان روزهای اول با وضو به او شیر بدهم و با توجه به شرایط آن دورۀ ستم شاهی، فکر می‌کنم در این مأموریت الهی -که از عاقبت آن خبر نداشتم- موفق شده‌ام. این طفل بسیار صبور و آرام بود و اصلاً اذیت نمی‌کرد. گاهی اتفاق می‌افتاد که تا صبح می‌خوابید و وقتی من نماز صبحم را تمام می‌کردم، بلافاصله بیدار می‌شد که خود به خود موجب می‌شد با وضو به او شیر بدهم. سایر اوقات هم قبل از شیر دادن وضو می‌گرفتم. در ارتباط با رزق و روزی بچه‌ها، ما سعی می‌کردیم نان حلال به آن‌ها بخورانیم. الحمدالله از چهار پسرم، حمید که کوچک‌ترین آن‌ها بود، شهید شد، اصغر که پسر بزرگم بود، اسیر شد و دو پسر دیگرم هم هر کدام بیش از 70 الی 80 ماه در جبهه بودند و هر دو نفر به فیض مجروحیت در جنگ نائل آمدند و این برای من افتخار بزرگی است.

یادم می‌آید حمید کلاس دوم ابتدایی بود. وقتی از مدرسه می‌آمد، کیفش را کنار می‌گذاشت و منتظر شنیدن اذان رادیو می‌نشست و با شروع اذان، فوراً وضو می‌گرفت و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر می‌شد. یک بار می‌خواست نمازش را سریع شروع کند که خواهرش دستش را گرفت و گفت: صبر کن وقت نماز ظهر بشود! مگر تو می‌خواهی نعوذ بالله از امام زمان زودتر نماز بخوانی؟

حمید قبل از این‌که به جبهه برود جزء اعضای بسیج مسجد قدس در خیابان کوکاکولا بود. من به او گفتم: چرا به پایگاه بسیج مسجد خودمان نمی‌روی؟ بعدها فهمیدیم دوست نداشت محلی‌ها او را بشناسند تا دچار ریا نشود!

زمان جبهه رفتن هم به پایگاه مالک اشتر مراجعه کرده بود. به جهت کم بودن سنش قبولش نکردند. مجبور شد با دست بردن به کپی شناسنامه، سنش را بالا ببرد. بار اول از ترس این‌که پدرش موافق جبهه رفتنش نباشد، بدون خداخافظی رفت. پس از هشت ماه پسرخاله‌اش رضا شهید شد. حمید خبر نداشت. برای مرخصی به تهران آمده بود؛ وقتی متوجه موضوع شد، مرخصی‌اش را ناتمام گذاشت و به جبهه برگشت. هنوز چهلم رضا نشده بود که او هم با لب تشنه هم‌چون سرور و آقایش امام حسین (ع) بر روی دست برادرش جواد شهید شد. و به این شکل اکبر هجده سالۀ من هم به علی اکبر هجده سالۀ امام حسین پیوست.»

   پدر شهید

«من تنها یک خاطره از حمید می‌گویم. برای خودم هم جالب بود. در روز تشیع پیکر حمید، یک نفر غریبه خیلی گریه می‌کرد و می‌گفت: پسرم... پسرم! ما ایشان را نمی‌شناختیم و برای ما سؤال بود که چرا این لفظ را به کار می‌برد. دوستان حمید از او پرسیدند، برای چه می‌گویی پسرم؟ آن مرد در پاسخ گفت: این آقا مدت‌ها قبل از این‌که به جبهه برود، هر از گاهی مبلغی پول به در منزل ما می‌آورد و به من می‌داد.

 بعدها فهمیدیم این مبلغ، پول توجیبی خودش بوده است به علاوۀ مبلغی که از فرد خیّری تهیه می‌کرده است.»

   خواهر شهید

«چون حمید برادر کوچک بود و من فرزند بزرگ خانواده، اغلب در مسجد و فعالیت‌های خیابانی همراه من می‌آمد و هیچ‌وقت هم ابراز خستگی نمی‌کرد؛ برعکس، برای همراه شدن با برزرگ‌ترها، شور و هیجان زیادی از خود نشان می‌داد. یادم هست زمان فرار شاه، هشت ساله بود. در آن روز مردم سوار بر یک تریلر، خیابان‌ها را طی می‌کردند و شادی خود را نشان می‌دادند. در غروب آن روز حمید ناپدید شد. ما خیلی نگرانش شدیم. همه جا را به دنبالش گشتیم. سرانجام شب خودش آمد و با افتخار گفت، با مردم داخل تریلر بوده است. زمان جنگ هم ده سالش بود. او دید چه‌طور مردهای خانواده به جبهه می‌روند و خبر اسارت و مجروحیت آن‌ها به ما می‌رسد. گاهی می‌شد پدر هم در واحد تدارکات جبهه خدمت می‌کرد. همسر من هم آقای زارعی با برادرانم که عضو سپاه شده بودند، می‌رفت و مرد خانوادۀ ما فقط حمیدِ نوجوان بود. پنج سال بعد حمید هم عزم رفتن به جبهه کرد. با وجود مخالفت‌های پایگاه مالک اشتر، راهی برای رفتن پیدا کرد و رفت.»

   برادر شهید

«زمانی که من به خدمت سربازی رفتم، حمید 10 ساله بود و زمانی که اسیر شدم 12 ساله. 5/8 سال هم در ایران نبودم تا بزرگ شدن و جبهه رفتن حمید را ببینم. خاطره‌ای ندارم جز این‌که خانواده‌ام در نامه نوشتند: حمید و رضا، در دانشگاه امام حسین (ع) قبول شدند.

من هم تا زمان آزادی و آمدن به خانه، فکر می‌کردم آن دو در دانشگاه امام حسین مشغول تحصیل هستند. در دوران اسارت در ذهنم با حمید دنیایی داشتم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، هم حالت حسرت به من دست داد و هم غرور؛ حسرت از این‌که برادرانم با 70 - 80 ماه حضور در جبهه و من با دو سال خدمت و 5/8 سال اسارت، از حمید عقب ماندیم. غرور، به جهت این‌که خانوادۀ امیری هنزکی، جزء خانواده‌های شهید به حساب می‌آمد.»

   برادر شهید

«اسفند سال 1366، ما در منطقۀ عمومی سر پل ذهاب، واحد اطلاعات – عملیاتِ لشگر 27 محمد رسول الله (ص)، در حال تدارک عملیات در منطقۀ شاخ شمیران بودیم که از عقبۀ لشگر در دو کوهه خبر رسید، برادر و پسر خاله‌ام رضا، به واحد اطلاعات لشگر ملحق شده‌اند و حدود یک هفته بعد به سر پل ذهاب می‌آیند. وقتی آن‌ها رسیدند، من خیلی خوشحال شدم و سراسیمه به پیشبازشان شتافتم. در ابتدای دیدار، از حمید پرسیدم: چه‌طور شد به واحد اطلاعات- عملیات آمدی؟ گفت: ابراهیم گفته در صورتی اجازه داری به جبهه بروی که در کنار جواد باشی...

در حاشیه باید عرض کنم بعد از عملیات، ما برای دیدن منطقه- به اتفاق مسئولینِ واحد- راهی منطقۀ شاخ شمیران شدیم. در آن هنگام اطلاع پیدا کردیم که در گرماگرم عملیات وقتی عراقی‌ها پاتک زده بودند و نیروهای ما در محاصره افتاده بودند، حمید توانسته بود یک گروهان از برادران گردان لشگر را وارد منطقه کند و محاصرۀ عراقی‌ها را بشکند...

یادم می‌آید شب عملیات، حمید مرا به کناری کشید و پرسید چه خبر است؟ من گفتم امکان دارد لشگر بخواهد در این منطقه عملیات کند. حمید گفت: اگر قرار است شما هم مثل ابراهیم، مرا در عملیات شرکت ندهید و امروز و فردا کنید، من به یکی از گردان‌های عملیاتی دیگر می‌روم و از آن طریق در عملیات شرکت می‌کنم. من قول دادم که اگر عملیاتی انجام شود، او نیز شرکت کند...

صبح روز 15/3/67 من و برادر کشانی به طرف عقبۀ واحد در کنار بهمنشیر رفتیم تا نفراتی را که آن‌جا بودند بیاوریم و آن‌ها را به منطقه توجیه کنیم. من و برادر کشانی، حمید و عباس نعیمی به سمت خط حرکت کردیم. حمید و عباس هر دو در قسمت بار وانت تویوتا نشستند. هنگامی که رسیدیم، عباس سریع پیاده شد؛ اما حمید انگار که چیزی می‌دید، ماورا را می‌دید، پیاده نمی‌شد. ما کمی نگاهش کردیم. بعد من گفتم: منتظر شما هستند. زودتر بیا پایین!

من و برادر کشانی در سنگرِ دیده‌بانی که قبلاً درست کرده بودیم، ماندیم و بر روی نقشۀ عملیاتی، مواضع دشمن را علامت گذاری کردیم. حمید و عباس با یکی از برادرانی که به منطقه کاملاً توجیه بود، جلوتر رفتند. حدود نیم ساعت بعد اطلاع دادند، حمید از ناحیۀ پا مجروح شده است. چون خط نزدیک به عراقی‌ها بود و با ماشین نمی‌شد جلو رفت، پیاده و به همراه برادر کشانی به طرف مکانی که حمید در آن‌جا بود، رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدم برادر عباس در دم شهید شده و کنار او حمید نشسته است. تا چشمان حمید به من افتاد، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: داداش من را حلال کن! من برای دل‌داری او شاید هم برای خودم به او گفتم: چیزی نشده! ولی در واقع چون خمپاره نزدیک آن‌ها خورده بود، شدّت جراحت خیلی زیاد بود. سریع حمید را به طرف ماشین حرکت دادیم. ما باید یک کیلومتر راه می‌رفتیم تا به ماشین می‌رسیدیم. در این فاصله خون زیادی از حمید رفته بود ولی او اصلاً بی‌قراری نمی‌کرد! او را به اورژانس خط مقدم تحویل دادیم. مسئول آن‌جا وقتی شدت جراحت را دید خیلی متأثر شد و به سرعت شروع به پانسمان کردن زخم‌های حمید کرد. در آن زمان حمید به من اشاره کرد و گفت: تشنه شده‌ام. به او گفتم: حمید جان! خودت بهتر می‌دانی، آب برایت ضرر دارد و باعث رقیق‌تر شدن خونت می‌شود. او قبول کرد. ولی من طاقت نیاوردم و دستمال چفیۀ خودم را خیس کردم و بر دهانش گذاشتم تا حداقل لب‌هایش خیس شود. زمانی که کار برادر امدادگر تمام شد، به ما گفت: هرچه سریع‌تر او را به بیمارستان صحرایی( که حدود نیم ساعت تا اورژانس فاصله داشت) ببرید؛ چون بقیۀ کارها آن‌جا انجام می‌گیرد. من به اتفاق دو امدادگر و برادر کشانی و حمید به طرف بیمارستان حرکت کردیم. در راه حمید دایم «یا حسین»، «یا حسین» می‌گفت. دستش در دست من و نگاهش به سقف آمبولانس دوخته شده بود. هر چند دقیقه یک بار از او سؤال می‌کردم: حمید جان! درد داری؟ و او مظلومانه می‌گفت: نه داداش! حالم خوب است. چند بار می‌خواست بلند شود و بنشیند. انگار چیزی می‌دید که ما از دیدنش عاجز بودیم. ده دقیقه مانده بود به بیمارستان برسیم که حمید از هوش رفت و دیگر چشمانش باز نشد. وقتی به بیمارستان رسیدیم، دکتر اجازه داد من بالای سرش باشم. حدود دو و نیم ساعت دکترها کار مداوای حمید را ادامه دادند. چشمان من به روی صفحه مانیتوری که ضربان قلب حمید را نشان می‌داد خیره مانده بود. ناگهان نگاه‌ها همه به سمت دستگاه نشان دهندۀ ضربان قلب دوخته شد و در آن چیزی به جز یک خط ممتد افقی دیده نمی‌شد و بار دیگر داستان شهادت و عروج ملکوتی عزیزی دیگر تکرار شد. در آن‌جا به حال خودم افسوس خوردم و فهمیدم که شهادت هنر مردان خداست...»

   برادر شهید

«یک شب به منظور آمادگی روحی رزمندگان در محور سر پل ذهاب، اعضای تیپ را برای یک عملیات آزمایشی آماده کردم. هیچ کس- جز خودم- نمی‌دانست این عملیات حقیقی نیست و لذا بچه‌ها با ذوق و شوق و با تجهیزات کامل سوار تویوتاها شدند. پیشانی‌بندها دل انسان را می‌برد. وقتی حمید می‌خواست سوار ماشین شود، من نگذاشتم و گفتم: تو باید در عقب سپاه بمانی! البته می‌خواستم وضعیت روحی حمید را بررسی کنم. از خصلت‌های حمید حجب و حیای او بود. سرش را پایین انداخت و قبول کرد و از مقابل دید من دور شد. وقتی که آمادۀ حرکت شدیم، من اطراف را وارسی کردم. دیدم حمید در کناری نشسته است و آهسته آهسته گریه می‌کند. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: چون برادرم هستی نمی‌خواهی من شهید بشوم! نمی‌گذاری من بیایم خط! فکر نمی‌کنی شاید خداوند از این کار شما ناراحت شود! (منظورش این بود که تو پارتی بازی کردی.) در صورتی که اصلاً من برای شهادت به جبهه آمده‌ام.

 وقتی داستان عملیات آزمایشی را برایش گفتم و بعد هم او را با خودم بردم، خیالش راحت شد.

موضوع جالب دیگر خانوادۀ ما، سجده شکر به جا آوردن پدرم، پس از شنیدن خبر شهادت حمید بود که همۀ اطرافیان را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد.»

هرگز آنان را که در راه خدا کشته شدند مُرده مپندار؛ بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان متنعّم به روزی ویژه‌ای هستند.

 

 

امتیاز :  ۰ |  مجموع :  ۰

برچسب ها

    6.1.7.0
    V6.1.7.0