• ساعت : ۰۰:۰۰
  • تاريخ :
     ۱۴۰۲/۰۲/۱۴ 
  • تعداد بازدید : 299
شهدای لواسان
شهیدان سعید و رحیم عزیزی نیك

شهیدان سعید و رحیم عزیزی‌نیک

شهید سعید در اولین روز 1340 و شهید رحیم تیر ماه سال 1345 در محلّۀ سرپل راه‌آهن تهران از خانواده‏ای ساده و صادق به دنیا آمدند. نام پدرشان محمد و مادرشان کبری‌ سلیمان‌نژاد است و الگوی سه خواهر و دو برادر خود هستند.

دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی‌شان را در مدرسه ادب منطقه 16 گذراندند. شهید سعید، دورۀ دبیرستان خود را در هنرستان راه‌آهن با رشتۀ مکانیک به پایان برد و در همان شرکت راه‌آهن استخدام شد.

شهید رحیم، سال اول ‌و دوم دبیرستان را در مدرسۀ منطقه 12 درس خواند.

در سال‌های بعد از انقلاب، دو پسر نوجوان خانوادۀ عزیزی، در حال تحصیل،‏ شغل بنایی پدر را آموختند، برای خانواده‏های مستضعف و رزمنده­هایی که در جبهه حضور داشتند،‏ رایگان خدمت رسانی کردند.

شهید رحیم که فرزند هفتم خانواده بود،‏ در پائیز سال 61 از طریق مدرسه برگۀ اعزام به جبهه گرفت و در پادگان امام‌ حسین (ع) مشغول آموزش شد.

 اعضاء خانواده نگران شدند. سعید را به جبهه فرستادند تا پسر 16 ساله‌شان را به خانه برگرداند. سعید با رفتن به جنوب و دیدن وضع اسفبار مردم جنگ‌زده،‏ بدون این‌که به سراغ رحیم برود،‏ به تهران برمی‌گردد و ضمن ابراز ناراحتی از این‌که دیر متوجه وخامت زندگی مردم جنگ‌زده شده است،‏ می‌گوید: «همه باید در جنگ شرکت کنیم.»

شهید سعید باوجود این‌که کارت معافیّت پزشکی داشت،‏ به پادگان ابوذر رفت و برگۀ اعزام به جبهه گرفت. به این ترتيب دو برادر تا سال 64 با لشگر 27 محمد ‌رسول‌الله (ص) در گردان مالک و گردان انصار در جبهه‏های مختلف و عملیّات‌های متعدد شرکت کردند و به فاصلۀ 49 روز شهید شدند. ابتدا شهید سعید در 15 /12/ 64 در آخرین مربعی کارخانه نمک فاو به شهادت رسید؛ ولی به علت آتش سنگین دشمن و با آب و آتشی که از سوی دو طرف درگیر در منطقه به وجود آمده بود،‏ پیکر مطهرش ناپدید گردید.

شهید رحیم و هم‌رزمانش به مدّت یک هفته در منطقه ماندند تا پیکر شهید سعید را برگردانند. گویی تقدیر این­چنین بود، سعید طبق آرزویی که در وصیّت‌نامه‌اش نوشته است،‏ شهید گمنام بماند.

بعد از مراسم یادبودی که برای شهید سعید برگزار شد،‏ مجید پسر دوم خانواده عزیزی هم به جبهه رفت.

در منطقۀ آخرین مربعی کارخانه نمک شهر فاو در تاریخ 6/2/65 عملیّاتی صورت گرفت.

شهید رحیم در روزی که مراسم چهلم برادرش برپا شده بود، خبر طرح حمله را از هم‌رزمانی که از جبهه آمده ‌بودند شنید. از مادرش خداحافظی کرد خوشحال از این‌که  در همان منطقه‏ای که برادرش به شهادت رسیده است،‏ با دشمن خواهد جنگید.

گردان انصار موفق شد بعد از 49 روز، آخرین مربعی کارخانۀ نمک شهر نفت‌خیز فاو را از تسلّط دشمن بیرون بیاورد؛ ولی با نثار خون امثال رحیم و رحیم‌ها و مجروحیّت مجید که اراده کرده بود به وصیّت برادرش عمل کند و اسلحۀ سعید را بر زمین نبیند!

هم‌زمان با تشییع و مراسم خاک‌سپاری پیکر رحیم در قطعۀ 53، کنار مزارش یادبودی برای شهید سعید آماده گردید و به سفارش مادر شهید، پوتین‌های کهنه و خاک خوردۀ سعید داخل قبر قرار گرفت. خانوادۀ عزیزی در سال 75 به لواسان نقل مکان کردند و پروندۀ شهیدانشان به منطقۀ یک شمیران منتقل شد.

مادر شهید

بچه‌های ما هیچ‌وقت شب را بی‌خبر بیرون از خانه نمانده بودند. بین 7 فرزندی که خداوند به ما داده بود،‏ رحیم خیلی تودار و کم حرف بود. باوجودی که بچۀ ته‌تغاری ما بود،‏ این سنت بیرون نماندن را شکست. 16 سال داشت و در کلاس دوم نظری درس می‌خواند.

رحيم یکی از روزهای آذر ماه سال61 از مدرسه به خانه نیامد. غروب شد خبری از رحیم نشد! برادر بزرگ‌ترش سعید بود که از هنرستان راه آهن مدرك دیپلم گرفته بود و داشت خودش را برای کار در راه آهن تهران آماده می‌کرد. برادر دیگر مجید بود که با پدرش در کار ساختمان سازی بود. شب شد. همه از کار و مدرسه برگشته بودند،‏ جز رحیم. دلم خیلی شور زد. با بچه‌ها رفتیم منزل هم‌کلاسی رحیم که اسمش حسین بود. متوجه شدیم او هم به خانه نیامده. وقتی بیشتر تحقیق کردیم، متوجه شدیم آن‌ها از طريق بسيج مدرسه برای اعزام به جبهه اقدام کرده‌اند.

ما همه تعجب کردیم. چون رحیم را کوچک‌تر از آن می‌دانستیم که بخواهد چنین تصمیم‌های بزرگی بگیرد. آن هم به این شکل که هیچ صحبتی از قبل نکند. ما شب را با ناراحتی خوابیدیم. تلفن نداشتیم. صبح رحیم به خانۀ حسین تلفن زد و خبر داد که در پادگان امام حسین (ع) است و به جبهه خواهد رفت. ما مات و مبهوت از کار رحیم بودیم. فکر می­کردیم فقط خدمت­کرده‌ها به جبهه می‌روند. در فامیل داشتیم جوان‌هایی که منقضی سال 56 بودند و به جبهه اعزام شده بودند. اصلاً به ذهن ما خطور نمی‌کرد که یک نوجوانی مثل رحیم صحبت از جبهه رفتن بکند.

صبح خواهرش به پادگان رفت تا او را برگرداند. ولی رحیم برنگشت. رحیم بدون خداحافظی رفت. من سعید را با قطار به جبهه فرستادم تا رحیم را برگرداند. سعید با قطار رفت و دو شب دیگر برگشت. خیلی منقلب و ناراحت بود. لکنت زبانش بیشتر شده بود. گفتم: «چی شد؟ چرا تنها آمدی؟!»

گفت: «زود آمدم تا من هم برگۀ اعزام بگیرم و به جنگ با دشمن بروم.»

گفت: «اگر شما هم به شهرهای جنگ‌زده می‌رفتید و مردم آواره و مجروح‌های جنگی را با آن وضع ناراحت کننده می‌دیدید،‏ نمی‌توانستید در خانه راحت زندگی کنید.»

گفت: «باید خودمان را جای مردم جنگ‌زده و خانواده‌های مصبیت­دیده بگذاریم و از رفتن پسرها به جبهه جلوگیری نکنیم.»

بعد از حرف‌های سعید بود که ما فهمیدیم جنگ فقط در جنوب و غرب کشور نیست! همه باید در بیرون کردن دشمن سهمی داشته باشیم. بعد از آن ما سعی کردیم جای خالی پسرها در گوشۀ سفرۀ ناهار و شام‌مان را تحمل کنیم و به جای بی‌تابی کردن به ستاد پشتیبانی جنگ برویم و برای رفع نیازهای جبهه و جنگ‌زده‏ها کار کنیم.

خواهر شهید

در مرداد سال 69 زمانی که اسامی آزادگان در روزنامه‌ها درج پیدا کرد؛ نام سعید عزیزی فرزند محمد،‏ چشم همه را گرد کرد. خصوصاً رزمندگان که شهادت سعید را با چشمان خود دیده بودند. ولی در ساعات اولیّۀ آن روز،‏ از هر سو سیل تبریک و تهنیت به خانه‌مان سرازیر شد. پدرم به  ستاد آزادگان مراجعه کرد. به او گفتند،: «چون نامش در لیست هلال احمر نبوده و جزء مفقودین به حساب می‌آ‌مده ،‏ باید تا تمام شدن دورۀ 48 ساعتۀ قرنطینه منتظر بمانید.»

 در آن 48 ساعت ما پذیرای مهمان‌های بی‌شماری بودیم که از دور و نزدیک می‌آمدند و ما باید جواب تبریک آن‌‌ها را با شکّ و ناباوری می‌دادیم. تا این‌که دورۀ قرنطینه تمام شد،‏ به پدرم اطلاع دادند که تشابه اسمی بوده و سعیدعزیزی فرزند محمد،‏ اهل اصفهان بود و صبح با خانواده‌اش به شهرش رفت.

این اتفاق برای خانوادۀ ما خصوصاً مادرم خیلی عذاب آور بود. شوک شدیدی به او دست داد. ما با مادرم صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم:‏« این هم آزمایشی بود از طرف خدا! باید مراقب باشی در این آزمایش رفوزه نشوی!»

من هم خواهر صبوری نبودم مرتّب گریه می‌کردم. همسرم گفت: «سعی کن زندگی برادرانت را بنویسی!»

من به سفارش مرحوم همسرم،‏ برای اولین بار این اتفاق را نوشتم و برای روزنامه کیهان فرستادم. نوشتۀ من در بخش حديث عشق چاپ شد.

من از این‌که عکس و زندگی برادرانم را در روزنامه می‌دیدم و می‌خواندم،‏ خوشحال بودم.

از آن زمان با تشویق همسرم، به نوشتن کل زندگی برادرانم و شهدای همسایه مشغول شدم. نوشته‌هایم را به بنیاد جانبازان، نزد حاج‌آقا شاکری، که مدیر هنری آنجا بود بردم. بعد از مدتی از من خواستند، در کلاس‌های قصه نویسی بنیاد شرکت کنم. کارشناسان اعتقاد داشتند نثر من داستانی است و زندگی‌نامه‌هایی که از برادرانم و دیگر شهدا برایشان فرستاده‌ام، سوژه خوبی برای داستانی شدن هستند.

من بعد از یک سال دوره دیدن و تمرین کردن توانستم،‏ اولین داستان بلندم را که مربوط به زندگی برادرانم بود،‏ با عنوان «آزمایشی دیگر» به چاپ برسانم. این کتاب که صد صفحه داشت در نشر شاهد چاپ شد و در مدت کم‌تر از یک سال سه نوبت چاپ آن به پایان رسید. بعد از آن من مشتاق شدم بدانم، علت جنگ ما چه بوده و به چه دلیل خون برادرانم، در سرزمین فاو، که خاک عراق است،‏ ریخته شده است.

من با کمک دوستانِ برادرانم و مطالعۀ کتاب‌های رزمندگان نویسنده، از جمله آقای گلعلی بابایی و آقای تاجیک و  اصغر کاظمی و... و کتاب‌های مرکز مطالعات سپاه و ارتش،‏ تحقیق گسترده‌ای کردم  و کتاب آزمایشی دیگر را با شرح کامل عملیّات والفجر ۸ که سه برادرم در آنجا مفقود و شهید و جانباز شده‌اند، در دویست صفحه نوشتم که اکنون نوبت چاپ آن، به هشتم رسیده است.

در تمام مدت انجام کار، همسرم با همکاری مستمر و تشویق بیش از حد، از من حمایت می‌کرد و انرژی زایدالوصفی به من می‌داد. به‌طوری که بعد از رحلتش، من به جای بی‌تابی کردن و کنار گذاشتن کار،‏ حضور او و برادرانم را برای ادامۀ کار حس می‌کردم.

اکنون با وجود از دست رفتن توانایی‌های جسمی و جوانی و گذشتن از سنِّ میان‌سالی،‏ هم‌چنان عاشق نوشتن از شهدا و جانبازان و قاتلان آنان که جنود شیطان و در رأس آن‌ها نظام سلطه است،‏ هستم.

نکته جالب زندگی ما این بود که من توانستم دور از چشم همسرم،‏ مبارزات او را هم در قالب داستان و خاطره بنویسم و درمسابقات کشوری جایزه‌‌ و رتبه‌هایی کسب کنم.

نكتۀ مهمي كه در اغلب اين نوشته‏ها جلب توجه مي­كند، نشانه‏هايي است كه من و اطرافيانم در روياهاي صادق مي­بينيم و به درست بودن راه شهدا، ايمان بيشتري پيدا مي­كنيم.

يكي از اين روياها كه مرا هنوز به هيجان و التهاب مي­اندازد، اين است...

تیر ماه سال 83 بود. هجده سال از شهادت برادرهايم گذشته بود. در خواب مزار آن‌ها را کنار ضریح مطهر امام‌زاده داود (ع) دیدم.

در آن زمان (که 45 ساله بودم)، سعادت نداشتم برای زیارت به این امام‌زاده بروم. در حالی که وصف کرامات و فراوان بودن زائر این امام‌زاده را شنیده بودم؛ ولی همیشه حسرت رفتن به آن‌جا در دلم بود. در دوران مجردی توفیق رفتن به زیارت را نداشتم، بعد از ازدواجم هم نتوانستم؛ چون همسرم جانباز بود و نمی‌توانست به مسافرت و مکان‌های دور و شلوغ سفر کند،‏ من و دو پسرم اغلب در خانه بودیم. تا این‌که تیرماه سال 83 خواب عجیبی دیدم. طوری که وقتی بیدار شدم،‏ دلم نخواست به آن فکر کنم. البته چون تعبیر مصیبت‌بار خواب را فهمیدم، ذهنم حاضر نبود آن را باور کند.

من خواب دیدم، همسرم سالم و سرحال شده، دو پسرم هم نوجوان هستند،‏ ما از کوه‌های بلند و درّه‌های سرسبز بالا می‌رویم تا به آستان مرقد امام‌زاده داود (ع) می‌رسیم. در شبستان،‏ به دو قبری که یک متر از زمین پایین‌تر است برخورد می‌کنیم. دور آن دو قبر با نرده‌های سبزرنگ محصور بود. همسرم گفت: «صبر کنید فاتحه‌ای بخوانیم بعد برویم.»

من در حال خواندن فاتحه متوجه شدم، نوشته‌های مزار آشنا است. دقت کردم؛ دیدم نوشته است: «شهید رحیم عزیزی‌‌نیک»،‏ «شهید سعید عزیزی‌نیک»

وقتی فریاد زدم،‏ این‌ها مزار رحیم و سعید خودمان است،‏ دیدم همسرم خودش را داخل گودال انداخت...

من در حالی که فریاد «کمک... کمک» سر می‌دادم،‏ از خواب پریدم.

از یک نظر خوشحال بودم که مزار برادرانم در آستان یک امام‌زاده‌ای است که به خاطر مبارزه با خلفای عباسی شهید شده، از سوی دیگر  چون افتادن همسرم به داخل قبر، برایم خوشایند نبود،‏ سعی کردم این خواب را در ذهنم کم‌رنگ کنم و به کل با فکر نکردن به آن فراموشش کنم.

دو ماه بعد درست در شهریور ماه همان سال در تمام اندام همسرم،‏ لرزش شدیدی عارض شد و در کمتر از دو هفته،‏ روز 17 شهریور به کما رفت و به لقاءالله پیوست. دکتر معالجش علت فوت را عوارض قرص‌های مخدری دانست که ساواک در بیمارستان مهرگان به او تزریق کرده بود.

(همسرم سیدحمید افتخارحسینی ورودی سال 52 دانشگاه تربیت معلم بود. در سال اول و دوم  در رشته ریاضی دانشجوی ممتاز شناخته شد. سال 54  به دلیل فعالیت مذهبی و راه‌اندازی کتابخانه و نماز جماعت و اعتراض به وضع بی‌بندوباری در دانشگاهی که معلم‌های آینده را تربیت می‌کرد،‏ به بیمارستان روانی مهرگان منتقل شد و با تزریق مقدار زیادی داروی‌ کلروپرومازین و شوک‌های الکتریکی،‏ توانایی‌های خود را از دست داد و جوان بیماری شد که مجبور بود برای سرپا ماندن،‏ همیشه از آن قرص پرعارضه استفاده کند.

 البته مرحوم همسرم، هرگز تسلیم نگهبان‌ها و گارد شاهنشاهی مستقر در دانشگاه نشد و بعد از مرخص شدن از بیمارستان،‏ به دانشگاه برگشت و به فعالیت سیاسی خود ادامه داد. تا اینکه در سال 56 به دستور تیمسار نصیری به عنوان دیوانه از دانشگاه اخراج گردید. او بعد از انقلاب با استقبال اعضاء انجمن اسلامی و استادان و دانشجویان انقلابی به دانشگاه برگشت و مدرک دبیری خود را گرفت. ولی چون قادر به اداره کردن کلاس نبود،‏ با حکم دفترداری، به کار در دبیرستان مشغول شد. دوستانش در بنیاد جانبازان برای او پروندۀ جانبازی تشکیل دادند. ولی او ناراحت شد و پرونده را پاره کرد و گفت: حرف زدن از دین،‏ تسهیلات نمی‌خواهد.

من در سال 62 حاضر شدم به عنوان پرستار با سیدحمید ازدواج کنم. زندگی با بیمار اعصاب و روان سخت است؛ ولی وقتی هدف رضای خداوند باشد، سختی قابل تحمل می‌شود؛ به‌خصوص که این بیمار دغدغۀ پیروزی بر شیطان نفس و شیطان اجتماعی که همان نظام سلطه است را علی‌رغم ناتوانی دارد.)

من بعد از گذشت چند روز از فوت همسرم به یاد خوابی که دیده بودم افتادم و فهمیدم اگر چه همسرم حاضر نشد در بنیاد شهید پرونده داشته باشد، ولی خداوند او را در کنار شهدا قرار داد. من دوست داشتم به مرقد امام‌زاده داوود بروم، ولی حس بدی به من دست می‌داد. فکر می‌کردم،‏ مصیبت من از آنجا رقم خورده. وقتی چند سال گذشت و توفیق پیدا کردم به زیارت امام‌زاده داوود بروم،‏ همان‌طور که با گریه و گلایه وارد شبستان شدم،‏ در عین حال دوست داشتم ،‏ همان گودال یک متری و مزار برادرهایم را ببینم. من در کمال تعجب دیدم،‏ در همان‌جایی که من گودالی دیدم،‏ مزار غلام شهید شدۀ امام‌زاده داوود است. من بعد از مدتي گریه کردن و خالی کردن دل شکسته‌ام،‏ به حال خوشی رسیدم. احساس کردم،‏ همسر و برادرانم،‏ حکم غلام این امام‌زاده واجب التعظیم را داشته‌اند و شهادت‌شان در امتداد خط سرخ امام‌زادگان و انبیاء و اولیاء است.

مناجاتی از شهید سعید

به نام فریادرس فریادخواهان و پناه‌گاه پناه‌خواهان و مهربان‌ترین مهربانان!

ای خدا! خودت شاهد هستی بر اعمال این بندۀ ضعیف و شرمنده‌ات.

پروردگارا! شاهد هستی که چقدر بر اعمال گذشته و حالم سرافکنده و پشیمانم. راز دلم را فقط تو می‌دانی ای‌خدا! مگذار با وجود تو،‏ دل به غیر تو بندم.

خدایا! مگذار با وجود عشق و محبّت تو به غیر تو محبّت داشته باشم.

‏ای پوشاننده عیب‌ها با وجود این‌که می‌دانی پرگناه و کم‌طاعت هستم،‏ باز مهربانی تو مرا به سوی جبهه،‏ دانشگاه عاشقان،‏ آنجا که قلب، صیقل داده می‌شود و آئینه‌های دل جلا داده می‌شود،‏ کشاند.

خدایا! اگر توفیق شهادت را در راهت نصیبم نکنی این جان را فدای چه کسی غیر از وجود مقدس تو کنم!

خدایا! یاری کن این بنده ضعیف را تا کفاره گناهانش را به وسیله قطره قطره‌های خون،‏ پس بدهد!

خدایا تو را قسم‌ات می‌دهم به حضرت فاطمه (س) این امام عزیز ما را در کنار حضرت مهدی تا ظهور حضرت مهدی (عج) حفظ کن!

وصیّت‌نامه شهید سعید

«بسم‌الله الرحمن ‌الرحیم...ای اهل ایمان! آیا شما را به تجارتی سودمند که شما را از عذاب دردناک آخرت نجات بخشد،‏ دلالت کنم،‏ آن تجارت این است که به خدا و رسول او ایمان آرید و با مال و جان در راه خدا جهاد کنید،‏ این کار از هر تجارت اگر دانا باشید برای شما بهتر است. (سوره صف آیه 11 و 12)

خدایا خودت می‌دانی که نادم و پشیمانم از اعمال زشتم،. خودت گفتی توبه را در هر لحظه می‌پذیری.‏ خدایا! همان­طور که حّر را راه دادی، این بنده حقیرت را نیز راه بده. خدایا! خودت می‌دانی که جانم را فقط می‌خواهم در راه لقاء تو فدا کنم،‏ پس توفیق ده! خدایا! مرا جزء دوستان اهل بیت و در راه خودت به شهادت برسان!

تا نگردی آشنا،‏ زین پرده رازی نشنوی  گوش نامحرم نباشد،‏ جای پیغام سروش

خدایا! مرا آشنای به معرفت و محبّت خودت و اهل بیت به شهادت برسان هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست    ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

خدایا! تکرار معاصی روسیاهم کرد. کم‌طاعتی و تکبّر سرافکنده‌ام کرد. بیماری‌های روحی مرا از تو دور کرده. ولی باز رحمت رحمانیّه‌ات شامل همه ما گشته،‏ الهی العفو.

گر نثار قدم یار گرامی نکنم        گوهر جان به چه کار دگرم باز آید

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

همه می‌دانیم که بالاخره مسافرتی در پیش داریم و باید توشه زیادی جمع کنیم و ما به طور حتم نتیجه اعمالمان را خواهیم دید،‏ حالا چه توشه‌ای بهتر از جهاد در راه خدا وجود دارد. از خدا بخواهید که توفیق شرکت در جهاد به شما بدهد امام را تنها نگذارید،‏ سخنانش را موبه‌مو عمل کنید.

به خدا قسم، کمترین انحراف از راه امام پیدا کردن،‏ از خدا دور شدن است،. چون این امام عزیز از روی قرآن حرکت می‌کند و سخن می‌گوید. در مقابل مشکلات و کمبودها صبور و شکیبا باشید و مقاومت کنید که مقاومت شما در مقابل مشکلات مشت محکمی است بر دهان ضدّ انقلاب و اربابانشان. به‌دنبال نقطه ضعف‌ها نباشید. بلکه در برطرف کردن آن همکاری کنید و انتقاد و پیشنهاد سازنده کنید. قرآن را بیشتر بخوانید. نماز جمعه و دعای کمیل را فراموش نکنید! یاد شهدا را گرامی بدارید! جبهه‌ها را فراموش نکنید! یک‌دیگر را آگاه کنید به احکام اسلام. مطالعه کنید و شناخت داشته باشید و با هدف حرکت کنید. تنها با شعار، یاور امام حسین(ع) نباشید. بلکه در عمل هم کوشا باشید و وارد میدان جنگ بشوید. این پدر و مادران عزیزی که از رفتن فرزندانشان به جبهه جلوگیری می‌کنند،‏ بدانند که سعادت خودشان و فرزندانشان در این است که با تمام وجود در اختیار این جنگ تحمیلی باشند. همان­طور که امام عزیزمان فرمود،‏ مکتب ما با خون رشد کرد. پس،‏ از شهادت فرزندان خود زیاد هراس نداشته باشید! مگر نه این­ است که ما امانتی هستیم بدست شما پدرها و مادرها. پس در دادن امانت به صاحب اصلی آن خود را ناراحت نکنید!

 

(سخنی با پدر و مادرم)

درود و سلام به پدرومادر عزیزم و همچنین به یک‌یک برادران و خواهرانم و تمام دوستان و آشنایان. امیدوارم به مقام حضرت فاطمه (س) مرا ببخشید. چون نتوانستم شما را راضی کنم. اگر این حقیر توفیق شرکت در جبهه را پیدا کردم، به یاری خدا بود و تربیت در دامن پرمهر و محبّت شما و از زحمات شما نهایت تشکر را می‌کنم. خیلی دوست دارم چون سالار شهیدان امام حسین (ع) به شهادت برسم و گمنام باشم. ولی اگر جنازه‌ام به دست شما رسید،‏ کنار قبر شهید فتاح ناظمی دفن کنید. دو سال نماز قضا و پنج ماه روزه قضا برایم به‌جا بیاورید. اختیار اموالم در دست پدرومادرم. کسانی که از این حقیر طلبی دارند به خانوده‌ام مراجعه کنند. امام را دعا کنید با سوز دل.

سعید عزیزی نیک شنبه 3/1/64»

وصیّت‌نامه شهید رحیم

«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... خدایا! اگر مرا به خودم واگذاری هلاک می‌شوم از تو می‌خواهم که در همه جا مرا یاری کنی. خدایا! به حق بی‌بی دو عالم فاطمه ‌زهرا (س) هرچه زودتر فرج آقا امام‌زمان را برسان. خداوندا! به حق فاطمه ‌زهرا (س) از تو می‌خواهم که خبری از مفقودین به خانواده‌هایشان برسانی. خدایا! باز هم می‌گویم:«... اگر مرا با همه خرابی­هایم ببخشی و عفو فرمائی و پاک کنی، فقط در شأن توست. چون بهترین رحم کنندگانی و اگر عذاب کنی و بخودم واگذار نمائی،‏ ظلم نکرده‌ای چون من مستحق آن هستم.»

از کلیه برادران مسجد حضرت ابوالفضل (ع) و آن کسانی که مرا می‌شناسند، تقاضا می‌کنم که مرا ببخشند و حلالم کنند و از شما می‌خواهم مردم را ارشاد کرده و بیشتر جبهه‌ها و مساجد را پر کنید. اگر درس می‌خوانید ان‌شاءالله که خداوند توفیق‌تان بدهد که در راه اسلام خدمت کنید. و ای دوستان عزیزم! نگذارید که اسلحه من بر زمین بماند... حضرت امیر(ع) چه در جبهه‌های داخلی و خارجی عنایت بفرماید. از خداوند می‌خواهم به حق موسی‌بن‌جعفر(ع) اسرای ما را آزاد بگرداند و مجروحین و معلولین را به حق امام سجاد (ع) شفا بدهد و از خداوند می‌خواهم که یکایک خدمت‌گزاران به اسلام را از بسیجی گرفته تا سپاهی و ارتشی و کارمند و کارگر مخصوصاً پیر جماران رهبر عزیز انقلاب، صبر و شکیبائی و توفیق خدمت عنایت بفرماید.

سخنی با رهبر و پدر بزرگ ملت دارم که ای امام!‏ ای کوه استوار و ای دریای خروشان و ای مظهر مقاومت و تقوا و اخلاص و ایمان و ای نمونه یک رهبر واقعی! ای کسی که سخنت پشت تمام ابرقدرت‌ها را می‌لرزاند! ای قلب همه مسلمانان جهان! تو به جای ما و تمام شهداء و مفقودین اسلام،‏ حرم‌ شریف امیرالمؤمنین و حسین ‌بن ‌علی و موسی ‌بن‌ جعفر (ع) را زیارت کن و در آن‌جا با مسلمین جهان نماز وحدت به‌پای‌دار. و از شما می‌خواهم که طلب مغفرت نمائید از خداوند برای ما.

و یک پیامی برای شما ملت عزیز دارم. از شماها می‌خواهم که دست از این انقلاب و رهبر برندارید و همیشه آنها را برای رضای خداوند یاری کنید و از شما جوانان و امت شهیدپرور می‌خواهم که برای یک‌بار هم که شده به جبهه رفته و جای شهدای خود را پر کنند. مگر این شهدا و مفقودین و مجروحین و جانبازان و اسرا از شماها نبودند که به جبهه رفته‌اند. از شما ملت عزیز می‌خواهم رزمندگان و رهبر کبیر انقلاب را یاری کنید و نگذارید که منافقان کوردل به انقلاب و اسلام ضربه بزنند. ان‌شاءالله که خداوند هر حاجتی دارید برآورده به خیر بگرداند. رحیم  2/65   

امتیاز :  ۰ |  مجموع :  ۰

برچسب ها

    6.1.7.0
    V6.1.7.0