شهید حسن جمشید گرجی شهید حسن، در سال 1342 در جوار امامزاده عبدالله محلّۀ جائیج لواسان، در خانوادهای زحمتکش و مذهبی به دنیا آمد. نام پدرش محمدکاظم و نام مادرش رقیه عباسکمری بود. دو خواهر و دو برادر داشت و فرزند سوم خانواده بود. شهید حسن دوران تحصیلات خود را تا دیپلم در لواسان، در مدرسه گلندوک به پایان رساند. در کنار تحصیل، اغلب در کنار پدرش به کار کشاورزی و دامداری میپرداخت. در ایّام انقلاب با برادر بزرگش حسین که به فرمان امام از پادگان شاه فرار کرده بود، با مردم همکاری میکرد. شروع جنگ مصادف با اخذ دیپلمش بود که تصمیم گرفت به جای رفتن به دانشگاه به خدمت سربازی برود و در بیرون کردن دشمن از خاک کشور شرکت کند. شهید حسن وارد نیروی ژاندرمری کردستان شد و تا زمستان سال 61 با مزدوران کومله و عراقی در غرب کشور به دفاع از آب و خاک پرداخت. سرانجام پیکر پاکش در تاریخ 26/1/62 پس از چهار ماه بیخبری و انتظار، توسط یکی از اقوامش در سردخانه پیدا شد و با شکوه خاصی توسط نیروی انتظامی و مردم شمیران و لواسان تشییع و در جوار امامزاده عبدالله (ع) به خاک سپرده شد. برادر شهید من چهار سال از حسن بزرگتر بودم. زمان سربازیام مصادف با انقلاب بود. تقریباً آخرهای پایان خدمتم بود که به فرمان امام از پادگان فرار کردم و به خانه آمدم. خانوادهام از من حمایت کردند. در آن زمان مردم با کمک هم افراد حکومتی را از لواسان بیرون کرده بودند. من با همکاری جوانان محل، که ادارۀ امور پادگان لواسان را بهعهده گرفته بودند، به پادگان رفتم و با اسلحه به پاسداری از ساختمان تصرف شده مشغول شدم. در آن ایۀام، حسن نوجوان بود ولی هم به پدرم کمک میکرد و هم به مردم انقلابی که به خاطر اعتصاب دچار مشکلات معیشتی و رفاهی شده بودند. خواهر شهید ما از حسن و مرحوم پدرم خاطرات مشترک زیادی داریم. پدرم خیلی با بچهها مهربان بود ولی نسبت به حسن که بچهای غیرتی و کاری بود، علاقۀ خاصّی داشت. ما در زمین کشاورزیمان چند گاو داشتیم که مسئولیّت و نگهداری از آنها را، حسن بهعهده گرفته بود. یک روز که حسن داشت به حیوانها علوفه میداد، یک گوساله که کوچک بود و بازی میکرد، از زیر دست و بال حسن دوید و محکم به دیوار خورد. حسن هم برای حیوان ناراحت بود و هم برای هدر رفتن مال پدر. از پدر میخواست که حیوان را سر ببرد ولی پدرم گفت: عیبی ندارد! بگذار فدای سر و جان تو باشد. یک روز هم حسن در مزرعه دید ماری میخواهد جوجهای را ببلعد. حسن سریع جوجه را از دهان مار بیرون آورد. در همان لحظه مار به داخل پاچۀ شلوار حسن رفت. پدرم با عجله آمد و مار را از حسن دور کرد. وقتی دید مار به حسن آسیبی نرسانده است، اجازه داد مار به لانهاش برگردد. پدرم بعد از شکر خدا، با خوشحالی گفت: چون حسنم را نیش نزد من هم نکشتمش! خواهر شهید آخرین دیدار و آخرین نامه برای ما خاطرهانگیز شده است. آخرین دیدار ما با حسن خیلی غمانگیز شد. چون انگار به حسن الهام شده بود که خداحافظی آخرش است. حسن خیلی با محبّت و احساسی بود. پائیز سال 61 ایّام محرم بود. در ساعت آخر مرخصیاش حسن لباس پوشیده بود تا به کردستان برگردد. چندین بار بیرون رفت و برگشت، با مادرم خداحافظی کرد. در آخر برگشت و گفت: هیئت ناران دارند میآیند امامزاده عبدالله، من میمانم تا در این مراسم هم شرکت کنم بعد بروم. هیئت آمد و مراسم تمام شد، باز هم حسن موقع رفتن برمیگشت و به مادرم نگاه میکرد. مادرم به من که کنارش بودم گفت: نمیدانم چرا حسن این¬بار پایش میرود، ولی دلش نه! وقتی رفت، من به سفارش مادرم بیشتر از قبل به او نامه مینوشتم. ولی اغلب جواب نمیآمد و نامه برگشت میخورد. من به پست رفتم و علت را جویا شدم و فهمیدم نامه به دستش نمیرسد. من برای اینکه مادرم نگران نشود، میگفتم، نامۀ حسن رسیده و چون مادرم سواد نداشت یک جملههایی به نامههای قبلی حسن اضافه میکردم و برایش میخواندم. مادرم آرام میشد. ولی یکبار جواب نامهام را به خواهرم داده بود. معلوم شد مأموریّت سختی دارند و نمیتوانند با پست ارتباط برقرار کنند. ولی آخرین نامهاش هم برای خانوادۀ ما جالب و به یادماندنی شد. حسن در جواب نامهای که خبر دنیا آمدن فرزند خواهر کوچکمان را برایش نوشته بودم، یک گل بسیار زیبا نقاشی کرده بود و در کاغذی جداگانه برای خواهرمان نوشته بود: تبریک میگویم و اگر نتوانستم حامدت را ببینم این گل را قاب کن و وقتی بزرگ شد به او بده، صورتش را ببوس و بگو این هدیهای از طرف دایی حسنت است. اکنون این هدیه که بر دیوار خانۀ حامد نصب شده، نه تنها برای حامد بلکه برای دیگر فرزندانمان هم تداعی خاطرات جنگی است که آنها ندیدندش. برادر شهید ما یک ماه از حسن خبر نداشتیم! باور نداشتیم که شهید شده باشد. فکر میکردیم در حال انجام مأموریّت سختش است. ولی در عین حال نگران بودیم و مرتّب در حال پرسوجو از ژاندارمری مستقر در کردستان بودیم. در نیمۀ دوم فرودین 62 بودیم که یکی از اقواممان که به دنبال شهید گمشدهشان میگشت، در سردخانۀ شمیران، با اسم و چهرۀ حسن برخورد میکند و سریع خبر را به ما میرساند. در آن روزها مادرم به خاطر عفونی شدن دندانهایش در منزل خواهر بزرگمان بود. ما نمیدانستیم چطور موضوع را به مادرمان بگوییم. پدرم که میخواست مادر ناراحت نشود، به او گفت: شناسنامۀ حسن را بده میخواهم مصالح ساختمانی بگیرم. مادرم متوجه شد. ولی پدرم او را آرام کرد و گفت: حسن مجروح شده است. مادرم به امامزاده رفت تا برای پسرش دعا کند، متوجه شد مردم دارند خودشان را برای تشییع پیکر پسرش حسن، آماده میکنند. در آن روز مردم و نیروی انتظامی آمدند و با ادای احترام و مراسم باشکوهی دل مادرم را آرام کردند. چون حسن اولین شهید محلۀ جائیج بود، جمعیّت بیشماری آمده بودند و پیکر حسن را یک بار از شمیران تا لشگرک و بعد با پای پیاده از لشگرک تا امامزاده عبدالله تشییع کردند. وصیّتنامه شهید بسمه تعالی... سلام بر شهدای پاک انقلاباسلامی ایران و درود بیکران بر رهبر کبیر انقلاباسلامی ایران که برای حفظ سرزمین و نوامیس اسلامی، هستی خود را نثار کردهاند. با سلام خدمت پدر مهربانم! پدرجان میبخشی که فرصتی به دست نیاوردم که زحمات تو را جبران کنم. پدر عزیزم! تو برای من زحمت فراوان کشید[ی] و با دستهای پینه بسته¬ات کار کردی، [تا] مرا به این سن رساندی و مرا تقدیم این انقلاب کردی. پدر گرامی! من از رویت خجالت زدهام. چون خیلی برای من زحمت کشیدی. نمی¬دانم که چی برایت بنویسم. پدر! من در اینجا از شما خداحافظی می¬کنم چون دیگر فرصتی به دست نیامد که شما را ببینم و نمی¬د¬انم که چگونه از شما تشکر کنم. چون شما واقعاً پدری دلسوز و زحمت کش بودی و برای خانواده زحمت بسیاری کشیدی و می¬توانم بنویسم که مرا ببخشی و حلال کن[ی]. خداحافظ دستت را میبوسم. خداحافظ. حسن 26/5/61