شهید مسعود جمشید گرجی
شهید مسعود در سال 1345 در محلّۀ جائیج، جوار امامزاده عبدالله (ع) از خانوادهای مذهبی و زحمتکش به دنیا آمد. نام پدرش محمدتقی و مادرش محترم کرمی است.
شهید مسعود، فرزند کوچک خانواده بود و یک برادر و دو خواهر بزرگتر از خود داشت. او دوران تحصیلات خود را تا دیپلم در گلندوک لواسان گذراند. پس از اخذ مدرک دیپلم، علیرغم پیشنهاد خانواده، مبنی بر ادامۀ تحصیل، به خدمت سربازی رفت.
سرهنگ عزتالله جمشیدگرجی، پسر ارشد خانواده از فرزندان انقلابی نیروی هوائی بود که توفیق حضور در مدرسۀ علوی را پیدا کرده بود و جزء اولین بیعت کنندگان انقلابی نیروی هوایی با رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی(ره) بود و خاطرات مبارزۀ ایشان با فرماندهان حامی شاه و گارد جاوید در پادگان نیروی هوائی در تاریخ انقلاب فراموش نشدنی است. سرهنگ عزتالله در جبهۀ جنگ، حضور مستمر داشته و با وجود مجروحیّت از نوع شیمیایی، از منطقۀ جنگی خارج نشد.
با این اوصاف مسعود میتوانست به جبهه نرود و کفالت پدر و مادرش را بهعهده بگیرد. ولی او احساس دین کرده و به عنوان سرباز وارد لشگر 28 کردستان شد و پس از گذراندن دورۀ سه ماهۀ آموزشی به جزیرۀ مجنون منتقل شده و در پست قایقرانی به کار مشغول شد. سرانجام پس از یک سال خدمت با اصابت توپ فرانسوی به ناحیۀ سر به شدّت مجروح شد. او 20 روز در بیمارستان صحرائی مورد معالجه قرار گرفت. ولی به جهت جراحت شدید از جانبازی به درجۀ شهادت نایل گردید.
برادر شهید
مسعود خیلی دوست داشت به جبهه برود. من برادر بزرگ مسعود بودم و در نیروی هوایی خدمت میکردم. به مسعود میگفتم، ما دو برادر بیشتر نیستیم. من نظامی هستم وظیفهام است که مادام در جبهه باشم. تو درست را بخوان!
مسعود تا سنّ 18 سالگی خیلی تلاش کرد به جبهه برود. از جاهای مختلف اقدام کرد. من اجازه نمیدادم برود. تا زمان فرارسیدن خدمت سربازیاش صبر کرد. بعد بدون اطلاع ما اسمش را برای خدمت نوشت. جزء لشکر 28 کردستان شد. بعد از گذراندن 3 ماه دورۀ آموزشی، به جبهۀ جنوب، جزیرۀ مجنون آمد. من در جزیرۀ مجنون در ردۀ موشک رایپر خدمت میکردم که با همان موشک، یک توپولوف روسی را قبل از بمباران در جزیره زدم. توپولف خیلی بزرگ و سنگین است. دوازده قبضه مهمات برای بمباران با خود حمل میکند. آن روز با سقوط توپولف که دو هواپیمای میراج اسکورتش میکردند، همه خوشحال شدند. اگر خلبان توپولوف موفق میشد بمبهایش را بریزد، فاجعۀ بزرگی از نظر تعداد شهدا به وجود میآمد.
به برادر کوچکم میگفتم: از خانوادۀ ما یک پسر در جبهه هست تو از خدمت معاف هستی! ولی حرفهای من اثر نداشت. حتی مسعود دیده بود من در جزیرۀ مجنون شیمیایی شدم. گاز خردل به دست و پاهایم اثر گذاشته بود و حنجره و تارهای صوتیام آسیب دیده بود. من همین مسئله را هم بهانه کردم و به مسعود گفتم ما نظامی هستیم اگر مجروح هم باشیم، وظیفه داریم بعد از بهبودی به خدمت برگردیم. اما تو میتوانی در تهران باشی.
مسعود میگفت: همه وظیفه دارند در جبهه قدمی بردارند.
من سعی کردم به خاطر حضور خودم در جزیرۀ مجنون که بسیار پرخطر بود، او را به بخش کم خطر بفرستم ولی باز هم مسعود قبول نکرد و گفت: مگر خون من رنگینتر از بقیّۀ سربازها است.
مسعود در بخش قایقرانی مشغول به خدمت شد.
جزیرۀ مجنون از سه طرف در آب محصور بود. رفت و آمدها به سه طریق انجام میشد.
یک پل 13 کیلومتری خیبر وجود داشت که مهندسان جهاد سازندگی ساخته بودند. وسایل نقلیّۀ مورد نیاز جبهه، به سختی از روی پل میگذشتند تا به جزیره برسند. روی این پل هر صد متر، یک پارکینگ درست کرده بودند، تا ماشینی که از روبهرو میآمد، با توقف در پارکینگ، رفت وآمد را امکان پذیر کند. وسیلۀ دیگر هاورکرافت بود که انتقال نیروها و تدارکات توسط آن انجام میگرفت. وسیلۀ سوم هم قایق بود که مسعود پست قایقران داشت. او به مدت سه ماه از خدمتش را در آموزشی گذراند. یک سال هم در جزیره خدمت کرد.
سرانجام بعد از عملیّات بدر، 27 اسفند سال 63 با قایق نیرو میبرد که خمپارهای به قایق اصابت کرد. ترکشهای خمپاره به تمام بدنش اصابت کردند از جمله مغز. 20 روز در بیمارستان صحرائی معالجه شد. ولی درمان بیفایده بود و در تاریخ17/1/64 به شهادت رسید.
دوستان شهید
مسعود بسیار شجاع و بیباک بود. وقتی توپهای فرانسوی با سوت قبل از انفجارشان اعلام خطر میکردند، بچهها همه به گوشهای خیز برمیداشتند. ولی مسعود میخندید و با نگاه توپ را دنبال میکرد تا از اصابت گلوله دور بماند.
خواهر شهید
قبل از شهادت مسعود، ما در تهران مشغول عزاداری سه شهید بودیم. منزل دختر دائیام پوران شهبازی در خزانۀ بخارائی بمباران شده بود و شوهر و دخترش اکبر و صفا شهید شده بودند. ما در وضع روحی بدی بودیم. برای خانوادۀ ما خصوصاً مادرم خیلی سخت بود. جگر گوشههای برادرش تکه تکه شده بودند. ما هنوز از مراسم آن سه شهیدِ خانواده، فارغ نشده بودیم که خبر زخمی شدن مسعود را شنیدیم. خیلی برایمان سخت بود. ولی کاری از دستمان برنمیآمد، جز دعا کردن و توسّل به ائمه (ع) برای زنده ماندن مسعود. برادرمان عزتالله به بیمارستان رفت و بعد از 20 روز پیکر مطهرش را آورد. مسعود را در کنار پسرعموی شهیدش که در سال 62 در کردستان شهید شده بود، در امامزاده عبدالله (ع) جائیج به خاک سپردیم.