• ساعت : ۰۰:۰۰
  • تاريخ :
     ۱۴۰۲/۰۲/۲۴ 
  • تعداد بازدید : 286
شهدای لواسان
شهید یدالله امینی

شهید حاج ‌یدالله ‌امینی

شهید یدالله در سال 1312 در شهر ملایر دنیا آمد. نام پدر نورالله و نام مادرش کبری بود و دو برادر و دو خواهر داشت. در مکتب‌خانه درس قرآنی فراگرفته بود و باسواد شده بود. در ملایر با شغل کارگری به هزینۀ زندگی پرجمعیّت‌شان کمک می‌کرد. پدر و برادر کوچک‌ترش،‏ شهید علی‌اصغر در تهران در کارخانۀ شیشه­گری حاج‌آقا طاهری مشغول به کار بودند. شهید یدالله در ملایر با دخترعمویش ازدواج کرد و صاحب دو پسر ‌شد.

با تقاضای حاج‌آقا طاهری به اتفاق همسر و دو پسر خردسالش به تهران آمد و به کار در حسینۀ ارشاد مشغول شد. ولی مدّت سرای‌داری او در حسینۀ ارشاد از سه ماه تجاوز نکرد. 

شهید یدالله به حاج‌آقا طاهری گفت: به خاطر رفت و آمد زیادِ مردها،‏ نمی‌تواند با همسر جوانش در حسینه بماند.

حاج­آقا به او پیشنهاد کار در باغی که در روستای کُند لواسان داشت را ‌داد. شهید یدالله در آن باغ کار کشاورزی کرد و برای خود گاو و گوسفند نیز خرید و زندگی‌اش را با کار بیشتر رونق داد.

شهید یدالله با وجود سواد کم،‏ مردی خوش‌فکر و فعّال و مؤمن بود. در زمان آغاز انقلاب همسر و دو فرزندش را به تظاهرات به تهران می‌برد و در زمان ورود امام به ایران،‏ خود را به بهشت ‌زهرا (س)  نیز ‌رساند.

با شروع جنگ،‏ شهید یدالله،‏ نتوانست بی‌تفاوت به زندگی‌اش ادامه دهد و با وجود سنّ بالا و رنج بیماری آسم،‏ به گروه رزمندگان لواسان پیوست و در جبهه کمک آرپی‌جی‌زن ‌شد. برادرش علی‌اصغر هم وارد سپاه شده و در بخش حمل‌ونقل خدمت ‌کرد. علی‌اصغر پس از دو سال خدمت برای سپاه،‏ در سال 1362 در جبهۀ طلائیه مفقود ‌شد. شهید یدالله نیز سال 1364 درعملیّات والفجر 8 در شهر فاو عراق مفقود ‌شد. سرانجام بعد از سال‌ها انتظار هر دو برادر توسط گروه تفحص کشف شده و به ایران رجعت ‌کردند. شهید علی‌اصغر امینی که 2 سال زودتر از برادرش به میهن بازگشته بود،‏ در امام‌زاده علی‌اکبر چیذر به خاک سپرده ‌شد و شهید یدالله امینی در تاریخ 25/5/79 پس‌از 15 سال غربت در امام‌زاده عبدالله (ع) جائیج لواسان آرام گرفت.

همسر شهید

حاجی مردی مهربان و با خدا بود. به خانواده‌اش خیلی احترام می‌گذاشت. به دو پسرش محبّت زیادی می‌کرد. برای پسر بزرگم در سنّ 21 سالگی زن گرفت. عروس‌مان را هم دوست داشت. ما هم حاجی را خیلی دوست داشتیم تا جائی که اجازه نمی‌دادیم او حرف از نوشتن وصیّت‌نامه  بزند. بار آخر که در سال 1364 داشت می‌رفت،‏ از عروسم کاغذ و قلم خواست تا وصیّت بنویسد ولی عروسم حرف را عوض کرد و کاغذ به او نداد.

 حاجی در تمام طول زندگی سختی که داشتیم،‏ از من نمی‌خواست کار کنم. خصوصاً زمانی که سرای‌دار حسینۀ ارشاد شدیم و یا در باغ حاج‌آقا طاهری کار می‌کردیم،‏ اجازه نداد من برای مردم کار کنم. من چون به قالی‌بافی علاقه داشتم،‏ در خانه قالی می‌بافتم. وقتی هم که برای خودمان گاو و گوسفند خریدیم،‏ من به پسرانم و همسرم کمک می‌کردم. من خیلی به حاجی علاقه داشتم دوست داشتم او را به مکه بفرستم. باوجود اینکه درآمد زیادی نداشتیم، ولی من دوست داشتم او را به مکه بفرستم. سال آخر عمرش،‏ من به آرزویم رسیدم. ولی نمی‌دانستم رفتن او به مکه،‏ با رفتن و مفقود شدنش هم‌زمان می‌شود و من دیگر او را در خانه نمی‌بینم. من با فروش قالی‌هایی که بافته بودم،‏ همسرم را به حج تمتّع فرستادم. روز سوم رفتنش بود که برای خرید سبزی و پختن آش پشت‌پا از روستای کُند به لواسان آمدم. ولی تصادف کردم و تا 40 روز در بیمارستان بستری شدم. حاجی از مکه آمد ولیمه‌اش را هم داد. آن روز حاجی با تمام مهمان‌هایش برای عیّادت من به بیمارستان آمد و خیلی از اتفاقی که برای من افتاده بود ناراحت شد. ولی حال عجیبی داشت. گفت،‏ باید به جبهه برگردد. هرچه پدر و مادرم به او گفتند،‏ همسرت در بیمارستان است نرو! ولی او  گفت: همسر من خدا دارد. خدا نگه‌دارش است.

رفت و دیگر نیامد. تا چند سال ما فکر نمی‌کردیم شهید شده باشد. فکر می‌کردیم اسیر است. چون هیچ نشانی از او نبود. بعد از پایان جنگ و آمدن اسرا،‏ قبول کردیم که حاجی هم مثل برادرش مفقود شده است. ولی سپاه شمیران،‏ از شهادت علی‌اصغر اطلاع داشت و اعلام شده بود،‏ علی‌اصغر امینی،‏ در طلائیه شهید شده و جنازه‌اش در آنجا مانده بود. ولی از حاج‌ یدالله هیچ خبر و نشانی نبود. تا اینکه مفقودها را آوردند. سال 77 برادرش را آوردند دو سال بعد هم حاجی ما آمد.

من چهار سال در روستای کُند منتظر حاجی ماندم. ولی بعد خسته شدم و از پسرهایم خواستم مرا به محلۀ امام‌زاده عبدالله (ع) بیاورند.

من بیش‌تر مواقع یادم می‌رود که حاجی نیست. با او حرف می‌زنم زندگی می‌کنم. مخصوصاً در خواب خیلی راحت و معمولی زندگی می‌کنیم. من هر کاری از او می‌خواهم برایم انجام می‌دهد. وقتی از خواب بیدار می‌شوم خیلی ناراحت هستم. ولی دوباره به امید اینکه دوباره او را در خواب خواهم دید،‏ به زندگی‌ام برمی‌گردم.

خواب‌هایم خیلی واقعی است. شبی که قرار بود پیکرش بیاید من خواب دیدم آقا به خانه‌مان آمده و جنازه‌ای را در خانۀ ما می‌گذارد. من می‌پرسم: آقا! این  کی هست؟

آقا گفتند: فاطمه خبر دارد.

صبح دیدم،‏ فاطمه خواهر حاجی،‏ از همدان آمد و خبر آمدن برادرش را داد.

 سيدهادی غني (آزاده)

آخرين اعزام شهيد حاج یدالله براي عمليّات والفجر8 بود. يادم است، در روز 13/11/64 من با حاج‌آقا لواساني كه روحاني محل بود، مسئول جمع كردن نيرو بوديم. قبل از اذان صبح ما با راهيان كربلاي يك در دوكوهه براي تقسيم پياده شديم. فرمانده گردان شهيد عبدالله نوريان سخنراني مي‌كرد. گفت: ما نيروي شجاع براي تخريب مي‌خواهيم.

اين شهيد بزرگوار چند دقيقه‌اي از سختي كار نيروهاي تخريب صحبت كرد بعد گفت: حالا چه كسي مايل است وارد واحد تخريب شود.

من ديدم اولين كسي كه جلو رفت، حاج یدالله بود كه به سنّ ميان‌سالي رسيده بود. محاسنش حنايي بود و يك كلاه كوچك پشمي هم سرش گذاشته بود. بعد از او نيروها از نوجوان 13 ساله گرفته تا پيرمرد سفيد مو، يكي يكي ازجا بلند شدند و بعد تمام 1000 نفر نيرويي كه جزء راهيان كربلاي يك بودند، براي رفتن به واحد تخريب اعلام آمادگي كردند.

شهيد نوريان مرتّب احسنت مي‌گفت.ما فهميديم فرمانده قصد امتحان كردن نيروها را داشت كه حاجي اولين نمره گيرندۀ اين امتحان شد.

ما را به محل صبح‌گاه بردند و مسئولان سازماندهي نيروهاي انساني ما را به گردان‌هاي مختلف منتقل كردند.

اين خاطره را گفتم تا بگويم حاج یدالله براي هر كاري اعلام آمادگي مي‌كرد. از كار تداركات گرفته تا كار رزمي و تخريب و با نيّت كاملاً خالص و رفتار جهادي.

زمان برپايي نماز جماعت هم از نيم ساعت مانده به اذان، حاجي خودش را براي انجام تداركات نماز و خدمت به نمازگزاران حاضر مي‌كرد.

آن زمان گردان ما از حاجي جدا بود. حاجي در گردان انصار از لشگر 27 خدمت مي‌كرد. يك‌روز من به بهمنشير، محل استقرار حاج‌ یدالله و مرحوم حاج‌ امام‌قلي پدر شهيد خندان رفتم. اين دو بزرگوار با رفتار گرم و صميمي و جيرۀ جنگي‌شان از من پذيرايي خوبي كردند. من گرم صحبت با پدر شهيد خندان بودم كه ديدم حاجي بيرون رفت. من مدّتي با پدر شهيد خندان صحبت كردم؛ زمان خداحافظي، هرچه گشتم كفشم را پيدا نكردم.  ناراحت و نااميد به سمت بهمنشير نگاه مي‌كردم كه ديدم حاج ‌یدالله با يك جفت پوتين آرام‌آرام به سمتم مي‌آيد. من خيلي شرمنده شدم. حاجي پوتين‌هايم را برده بود كنار رودخانه شسته بود و واكس زده بود و مرتّب در جواب شرمندگي من مي‌گفت: ما بايد به فرزندان زهرا(س) خدمت كنيم.

آخرين وداع با حاجي هم هيچ‌وقت از ذهنم بيرون نمي‌رود. در اسكلۀ حضرت رسول (ص) در كنار اروندرود بوديم. حاجي با نيروهاي گردانش سوار قايق مي‌شد كه به سمت فاو بروند. از چهره‌اش نور مي‌باريد. از چند روز قبل هركس رفتار حاجي را با آن چهرۀ نوراني مي‌ديد، به فكر فرو مي‌رفت. واقعاً چهرۀ حاجي ديدني شده بود و همان ديدار آخر لواساني‌ها با حاجي بود تا بعد از 15 سال كه پيكرش به لواسان رجعت كرد.

امتیاز :  ۰ |  مجموع :  ۰

برچسب ها

    6.1.7.0
    V6.1.7.0