شهید شکرالله احیائی
شهید شکرالله متولد 1331 در روستای سبو کوچک در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. نام پدرش محمود و مادرش اقدس شیرخانی است. فرزند چهارم خانواده بود و دو برادر و سه خواهر داشت.
شهید شکرالله، تحصیلات دورۀ ابتدائیاش را در سبو کوچک و سیکلش را در ناران گذراند. برای به دست آوردن شغل به تهران رفت و در آنجا ساکن شد. ولی در زمان انقلاب با فعّالان لواسان در بیرون کردن عوامل شاه پهلوی همکاری کرد.
شهید شکرالله در کارگاه اسلحهسازی پارچین ورامین، به کار مشغول شد.
درسال 57 با دختر دائي خود، «حاج علیمحمد شیرخانی» ازدواج کرد و به دلیل نزدیک شدن به محل کار، به روستای «مامازن» ورامین نقل مکان نمود. در مدّت نه سال زندگی مشترک با خانم آمنه شیرخانی، صاحب دو دختر شد و در زمانی که همسرش دختر سومشان را شش ماهه باردار بود، به شهادت رسید.
شهید شکرالله در طول جنگ با وجود داشتن فرزندان کوچک و همسر جوان، یک بار برای نبرد علیه دشمن بعثی، به جبهه رفت ولی از خطر تیروترکش در امان ماند. سرانجام در محلّ کارش در تاریخ 1366/7/7 که ارتش بعثی عراق، پارچین ورامین را بمباران هوائی کرد، شکرالله همراه عدهای از کارکنان پارچین به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در حالی که سوخته بود، به زادگاهش سبو کوچک منتقل كردند و در گلزار شهدا به خاک سپردند.
همسر شهید
آقا شکرالله خیلی مؤمن و مهربان بود. من باوجود اینکه از زادگاهمان دور بودیم، با رفتار خوب و شاد همسرم در زندگی احساس دلتنگی نداشتم.
ولی یادم است صبح روزی که همسرم برای رفتن به محل کار آماده میشد، برای دو دخترم که خواب بودند، پول گذاشت تا در قلکهایشان بریزند. شکرالله آن روز به طور غیرعادی از من و بچهها سه بار خداحافظی کرد و گفت: ساعت 3 برمیگردم.
این حرفش هم برایم تعجبآور شد. چون هیچوقت زمان آمدنش معلوم نبود! گاهی که کار بود دیر میآمد. گاهی برای خرید و یا کارهای متفرقه به شهر ورامین میرفت.
آن روز زمان اذان ظهر صدای غرّش هواپیماها بلند شد و بعد صدای وحشتناک بمباران، مردم را به خیابان کشاند. من خیلی ترسیدم.
کنار حیاط ایستاده بودم. همسایهمان به من اجازه نداد به خیابان بروم.
منزل ما در روستای مامازن بود و تا محلّ بمباران، نیم ساعت فاصله داشت.
بعداز چند ساعت برای من نوشتهای آمد که نگران شکرالله نباشم! شکرالله مجروح شده است.
همان ساعت اقوام به منزلمان آمدند و مرا با بچهها به لواسان بردند. بعداز 48 ساعت آرامآرام خبر شهادت همسرم را به من دادند.
باورش برای من خیلی سخت بود. ولی چون ما درس دین و صبر بر مصائب را از ائمۀ معصومین آموخته بودیم، صبر پیشه کردیم. از طرفی من سه سال بود که خواهر شهید شده بودم. شهادت حاج روحالله که مردی بسیار با تقوا بود، روحیّۀ مرا خیلی عوض کرده بود. و همینطور شهادت عیسی و پسرعمههایم، رضا و محمدباقر شیرخانی به من فهمانده بود جنگ قربانی میخواهد. در طول جنگ من از مادربزرگم که پنج نوهاش شهید شده بود، درس مقاومت گرفته بودم.
به هر حال من با کمک اقوام فرزند سومم را هم که دختر بود به دنیا آوردم و با عنایت الهی سه دخترم را بسیار خوب و اسلامی بزرگ کردم. میدانستم حضور پدر فرزندانم در خانه هست و از دعای خیرش به مشکلات نداشتن سرپرست چیره میشوم. ولی فقط یک بار همسرم را در خواب دیدم که همان یک بار احساس قوی بودن و تنها نبودن در زندگی را در من زنده کرد.
دختر کوچکم دوساله شده بود. خواب دیدم، به خانه آمده و میگوید: بچهها را بده من ببرم بیرون با ماشین یک دور بزنم!
وقتی بچهها را برگرداند و خواست برود، من ناراحت شدم و گفتم، بیا خانه! ولی او گفت: باید بروم! دوستانم منتظرم هستند.
خاله شهید (مادر شهیدان رضا ومحمدباقر)
شکرالله بچۀ مؤمن و کاری و در عین حال بسیار شوخ طبع بود. یک ماشین پیکان داشت. هر پنجشنبه و جمعه، زن و بچههایش را به لواسان میآورد. به فامیل سر میزد و مرتّب با حرفهای خندهدار فامیل را شاد میکرد.
هر کس مشکلی داشت، سریع با ماشینش به سراغش میرفت. خصوصاً برای رفع مشکلات پدر و مادر و پدر و مادربزرگش مثل حاج روحالله زحمت میکشید!