• ساعت : ۰۰:۰۰
  • تاريخ :
     ۱۴۰۲/۰۳/۲۲ 
  • تعداد بازدید : 235
شهدای لواسان
شهید مجید نخلی

شهید مجید نخلی

شهید مجید با برادر دوقلوی خود در سوم آذر ماه سال 1348 در روستای سبو بزرگ در خانواده‏ای مؤمن به دنیا آمد. نام پدرش جمشید و مادرش سکینه کردی است. دست تقدیر برادر دوقلوی مجید را از خانواده گرفت. شهید مجید فرزند چهارم خانواده ‌شد و صاحب چهار خواهر و چهار برادر.

پدر خانواده با شغل کشاورزی،‏ خانوادۀ پرجمعیتش را اداره می‌کرد.

شهید مجید دورۀ تحصیلات ابتدائی‌اش را در سبو کوچک و راهنمایی‌اش را در نارون گذراند. در سن شانزده سالگی شش ماه به کردستان رفت. وقتی مادرش او را برای ادامۀ تحصیل به دبیرستان شهید منتظری در نارون لواسان برد،‏ مسئولان به جهت ترک تحصیل، او را ثبت نام نکردند. مادر مجبور شد پسرش را به تهران ببرد و در مدرسۀ پانزده خرداد منطقه 14 ثبت نام کند.

 شهید مجید نتوانست به تحصیل ادامه دهد. هر روز که به خانه می‌آمد،‏ می‌گفت: مادر! همکلاسی‌هایم به جبهه می‌روند و برنمی‌گردند. من نمی‌توانم بی‌تفاوت به جبهه و جنگ، در کلاس درس بنشینم. من می‌خواهم به جبهه بروم.

شهید مجید در نوروز سال 1366 برای شرکت در عملیّات کربلای 8 با گردان المهدی از لشگر ده سیدالشهدا به منطقۀ شلمچه رفت و در 19/1/66 شهید شد.

به جهت آتش سنگین دشمن پیکر مطهرش در خاک دشمن ماند.

شهید مجید، بعد از 14 سال مفقودالاثر بودن، در تاریخ 2/3/80 به آغوش میهن رجعت کرد و در کنار فرمانده رشید لواسان،‏ شهید مهدی خندان و شهید محسن کردی،‏ هم‌بازی و همکلاسی دورۀ کودکی و نوجوانی‌اش،‏ به خاک سپرده شد.

مادر شهید

مجید بچۀ با غیرت و پرکار، ولی ساکت و مظلوم بود. از زمان نوجوانی به پدرش که رعیّت بود،‏ کمک می‌کرد. به من هم که چند بچۀ کوچک داشتم،‏ کمک می‌کرد.

از نظر هوش و درک دینی، با وجود سن کم، به ما درس می‌داد. بزرگ‌تر از سنّش حرف می‌زد. زمانی که انقلاب شد،‏ با شهید خندان و حاج‌ روح‌الله در بسیج بود. وقتی هم جنگ شد،‏ شش ماه به کردستان رفت.

زمانی که در کردستان بود برایم نامه نوشت که خیلی دلم برای بچه‏ها تنگ شده است. عکس بچه‏ها را برایم بفرست. من عکس خواهر و برادر کوچکش را با عکس خواهرزاد‏ه‏اش برایش فرستادم. در جواب برایم نوشت،‏: به‌قدری از دیدن عكس­ها خوشحال شدم که نفهمیدم کجا هستم و چی در دستم است.

 منظورش اسلحله‌اش بود.

با وجود علاقۀ زیاد به خانواده،‏ وقتی از کردستان برگشت،‏ باز هم نتوانست دوام بیاورد. گفت،‏ باید برود. من و پدرش می‌گفتیم،‏ ما اعتراضی نداریم ولی درست را بخوان،‏ زمان تعطیلاتِ مدرسه برو! قبول نکرد.

در زمانی که به مدرسه می‏رفت،‏ بالای تمام ورق‌های دفتر وکتابش نوشته بود، «شهید». تمام فکر و ذکرش، جبهه و یاد شهدا بود.

از نظر اخلاق هم، کسی از او ناراضی نبود. همه از ساکتی و مظلومیّت و پرکاری­اش صحبت می‌کردند.

 زمانی که برای گذراندن طرح کاد آموزش و پرورش، به بهداری نجارکلا رفته بود،‏ دکتری که در داروخانۀ بهداری کار می‌کرد،‏ از پرکاری و مظلوم بودن مجید خیلی تعریف می‌ک­رد و می­گفت: من بهتر از این بچه توی عمرم ندیده‌ام.

ولی به درسش ادامه نداد. با وجود سن کم به کردستان که خیلی خطرناک بود،‏ رفت. بار دوم هم ایّام نوروز سال 66 بود،‏ به منزل اقوام رفت با حالِ خاصّی  با پدرش خداحافظی کرد و رفت تا 15 سال بعد،‏ در بسته‏ای کوچک از استخوان آمد.

من نمی‌توانستم قبول کنم این استخوان‌ها مربوط به مجید من است. آن زمان همه آمادۀ تشیع و خاک‌سپاری بودند. ولی من در شک و عذاب سختی به سر می‌بردم. هرچه می‌کردم نمی‌توانستم باور کنم. تا اینکه خودش به خوابم آمد و گفت: مامان! من آمده‌ام.

یک بار هم زمانی که بچه‌ها دو ساله بودند،‏ خواب عجیبی دیدم. دیدم،‏ کنار سدّی بزرگ نشسته‌ام و نوزاد تپل و بسیار زیبایی در بغلم است. در یک لحظه این بچه از بغلم پر زد و بالا رفت. من در خواب اصلاً ناراحت نبودم. به بالا رفتن بچه نگاه می‌کردم تا اینکه به اندازۀ کبوتری شد و در آسمان بالا رفت و محو شد.

 بعدها که خبر مفقود شدنش را برایمان آوردند،‏ گفتند،‏ تعبیر آن خوابم همین بود.

در پشت بدن مجید هم یک علامتی بود،‏ من هر بار لباسش را عوض می‌کردم،‏ بی‌اختیار به موضوع گم شدن و پیدا شدن این بچه فکر می‌کردم. به خودم می‌گفتم:‏ برای این بچه چه اتفاقی خواهد افتاد؟

 دست خودم نبود! همیشه فکر می‌کردم برای این بچه اتفاقی خواهد افتاد.

خاطره‌ای از ایام نوزادی دوقلوها دارم که خیلی ذهنم به آن مشغول می‌شود.

یادم است دوقلوها، دو ماهه بودند. ما در محلۀ «سیدپیاز» سبو زندگی می‌کردیم. پائیز بود. هوا هم سرد شده بود. صبح که من این بچه‌ها را تر و خشک کردم،‏ انگار یک نفر به من گفت،‏ بچه‌ها را از آن مکانی که خوابیده بودند،‏ بردارم و به گوشۀ دیگر اتاق ببرم.

 به محض اینکه من بچۀ دوم را هم از آن گوشه برداشتم،‏ سقف اتاق فرو ریخت. من در جا خشکم زد. مرتّب خدا را شکر کردم که به من الهام کرد تا بچه‌ها را از آن بخش اتاق دور کنم. احساس می‌کردم،‏ خداوند خیلی مرا دوست دارد که کمکم کرد تا بچه‏ها را از حادثه دور کنم. این اتفاق در سال‌های مفقودی مجید خیلی به من کمک می‌کرد تا سرنوشت مجید را قبول کنم. با خودم می‌گفتم،‏ خداوند مجید را آن زمان از بلا نگه داشت. حالا هم دوست دارد با مقام والای شهادت ببرد. ما هم تسلیم تقدیرش هستیم و شکر می‌کنیم که فرزندمان به چنین مقامی رسیده است. ان‌شاءالله در آخرت دست ما را هم بگیرد.

پدر شهید

مجید بچۀ کم حرف و آرامی بود ولی زمانی که نیاز به کمک بود،‏ مردانه زیر آفتاب داغ کار میکرد. کشاورزی کار بسیار سختی است. ولی مجید کنارم می‌ماند و از خستگی هم گله نمی‌کرد.

زمان شروع جنگ هم طاقت نیاورد. ما دوست داشتیم به درسش برسد. ولی قبول نکرد. بار آخری که کارهای اعزامش تمام شده بود و خداحافظی می‌کرد،‏ حال عادی نداشت. ما با هم به مغازه رفتیم او با من خداحافظی کرد و رفت. من دیدم دوباره برگشته و خداحافظی می‌کند. به مادرش هم گفته بود،‏ بروم با آقا خداحافظی کنم.

 در لحظات آخر خداحافظی به خواهرش گفت: من دیگر برنمی‌گردم.

محمد زارعی (رزمنده)

ما در گردان المهدی، از لشگر ده سیدالشهدا بودیم،‏ در عملیات کربلای 8، که در شلمچه به وقوع پیوست،‏ با سختی بسیاری مواجه شدیم. البته ما با فرماندهی سردار فضلی، توانستیم به هدف‌های عملیّاتی دست پیدا کنیم. ولی دشمن با آتش سنگین می‌خواست بچه‌ها را از بین ببرد و به منطقه برگردد.

من یادم هست با حاج حسین (فرمانده) بچه‏ها را جلو برده بودیم. من دیدم حاج حسین خیلی سرخوش است. گفتم: چه شده حاجی؟ خوشحال هستی!

خندید و گفت: بله خیلی  خوشحالم... خیلی خوشحالم.

بعد گفت: ببین محمد! تو وقتی بچه‌ها را به سمت خاک‌ریز می‌فرستی،‏ به سرازیری نرسیده ، دشمن آنها را می‌زند. پنج تا از نیروها را همین الآن زد.

گفتم: حسین! تو می‌گویی چه کار کنیم؟

گفت: بی‌سیم بزن به سردار فضلی، وضعیت را بگو!

من هم به سردار فضلی گفتم. سردار در جوابم گفت: فکر کنید روز عاشورا است. امام حسین چه کار کرد!

واقعاً روز سختی بود. محاصره شده بودیم. بچه‌ها از گرسنگی و تشنگی در عذاب بودند. لب‌های بچه‌ها از شدت تشنگی ترک خورده بود. با این وجود روحیّه‌ها بالا بود. حاج حسین در حالی که می‌خندید در همان‌جا به شهادت رسید. بعد هم نیروهایی که با فاصلۀ کم با ما به سمت دشمن،‏ گلوله شلیک می‌کردند،‏ شهید شدند. مجید نخلی با امیرآبادی و دو نفر دیگر از داخل سنگر شلیک می‌کردند. ما دیدیم خمپاره‌ای آمد و به روی سنگر مجید و هم‌رزمانش اصابت کرد. سنگر فرو ریخت. ما سعی کردیم تا جایی که توان داریم شهدا را عقب بیاوریم. بیرون آوردن مجید و سه رزمندۀ دیگر از داخل سنگر فرو ریخته شده،‏ سخت بود ولی بچه‌ها این شهدا را هم بیرون آوردند،‏ وقتی به جاده رسیدند،‏ یک بار دیگر دشمن آتش ریخت و شهدا در همان‌جا ماندند.

 

وصیّت‌نامه شهید مجید

 بسم الله الرحمن الرحیم

 به نام الله آفریننده جهان و جهانیان و به نام منجی عالم بشریت آقا امام‌زمان (ع) و با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی و با سلام بر شهیدان. [و سلام] خدمت پدرومادر گران‌قدر و مهربانم که فرزندی بزرگ کردید که برای بزرگ کردنش گیسوان‌تان سفید و بدن‌تان فرسوده گشته و آن را در راه اسلام و دین اسلام راهنمایی کردید. پس ناراحت نباشید! بلکه خوشحال باشید که نزد پروردگار روسفید خواهید بود. پدرجان! من نتوانسته‌ام که زحمات شما را با کارهای دیگر جبران کنم. پس با مرگ خویش، شما را نزد پروردگار، امیدوارم که روسفید کنم. مادرجان! از شما خواستارم که از کلیۀ دوستان و آشنایان و فامیل‌ها حلالیّت بطلبید که من آنها را خیلی آزار دادم و از آنها بخواهید ضمن بخشش، مرا دعا کنند. هیچ‌وقت دعا به جان امام را فراموش نکنید و همیشه به دنبال و به فرمان امام عزیز باشید. خدایا! تو شاهد باش که من به عشق تو حرکت کردم. و برای پیوستن به تو،‏ ای معشوق من، مرا از نزد خویش نران. من بندۀ گنه‌کار و روسیاه...

دوستدار حقیر شما مجید نخلی9/12/65

 

پژوهش وتدوین: نادره عزیزی نیک

امتیاز :  ۰ |  مجموع :  ۰

برچسب ها

    6.1.7.0
    V6.1.7.0